یادداشت نویسنده گاردین درباره فساد ذاتی (پل تامس اندرسون)
چطور ممكن است بشود براي اين هرج و مرج الگويي منظم پيدا كرد؟ خدا به دادمان برسد، شايد ممكن شود. چراكه اگر فيلم قبلي اندرسون، مرشد، بر جستجوي معنا در دوران شكوفايي آمريكاي دهه 50 نور انداخت، حالا با فساد ذاتي نشانمان ميدهد كه همه آن اميد و رويا نهايتا به كجا ختم شد، به دوران شكننده كاليفرنياي جنوبي در اواخر دهه 60. فيلم اندرسون مانند هلهله شادماني عناصر يك نقاشي است كه در آن رنگها به دورترين نقطه قاب پاشيده و پراكنده شده باشند.
گاردين/ يان بروكس: آمريكا براي ساكنين ساحل گورديتاي كاليفرنيا، آن پايين كنار اقيانوس و لبه دنيا هيچ معنايي ندارد. اواخر دهه 60 است و دوران مرگ ستارهها. همه اينجا به نظر ميرسد كه موقعيتشان را گم كرده باشند. فساد ذاتي وحشيانه و باشكوه پل تامس اندرسون داستان سرنوشت كارآگاهي خوددرگير است كه نوميدانه خود را ميان پروندهاي مييابد كه حل آن از توانش خارج شده و او را گيج كرده است. داك اسپورتلو (واكين فينيكس) تحت فشار پارانويايي شديد از شاهدينش بازجويي ميكند و با آشفتگي چيزهايي را در دفتر كارآگاهياش با خطي ناخوانا يادداشت ميكند، اگرچه از آغاز معلوم است كه به اين زوديها به جايي نخواهد رسيد.
فساد ذاتي تبديل به فتح و ظفري متزلزلكننده شد، مسيري انحرافي كه با پوشيدن جامهاي مبدل تبديل به اداي ديني عجيب و غريب به رمان توماس پينچن نوشته شده در سال 2009 است. داستان افسانهآميز اندرسون با نمايش در فستيوال فيلم نيويورك از غنيمتهاي پاييز 2014 به حساب ميآيد و با وجود ستارگاني كه به مثابه ستونهاي نگهدار فيلم هستند به سرعت تبديل به يكي از شانسهاي مهم اسكار امسال شده است. در عين حال اين فساد براي اعضاي آكادمي بيش از حد سبعانه، متورم و بدنام است و اين البته به نفع همهچيز است. مأمن اصلي فيلم در كنار از پا درآمدهها و خيالبافهاست، در كاليفرنياي قديم، جايي كه ديوانهها مثل گلهاي وحشي شكوفه ميدهند و منويي در اتاق ماساژ با قيمت 14 دلار پيشنهاد اورال س.ك.س ميدهد. فيلم را بايد در پارك شهر به صرف ماريجواناي افتخاري و تتوي حنا نمايش داد.
داك اسپورتلو از راه ميرسد، با ريشي درآمده از كنار دو گوش كه تا كنار فكش ادامه پيدا ميكند و كلاه حصيري آراسته و صورت تا هميشه بيفروغ و حالتاش. معشوقه سابقاش (كاترين واترسون) او را با پرونده فردي گمشده آشفته حال كرده است. از طرفي كارآگاهمان گير مامور پليسي از لسانجلس (با بازي جاش برولين) هم ميافتد و حالا كه يك سرمايهدار خيلي مهم مفقود شده نئو نازيها تبديل به مضنونين پرونده شدهاند. به داك اخطار ميدهند كه "مواظب دندان نيش طلا باش"، اما آيا دندان نيش طلا استعاره از يك گروه راك است يا گروه هندي-چيني كارتل موادمخدر يا نام يك كشتي؟ چه كسي ميتواند نظري قطعي بدهد؟ "نام واقعي او در اصل دندان نيش طلا نيست" اين را بنيسيو دل تورو در نقش قاضي ميگويد، سواي اينكه واقعا دانستنش چيزي را عوض نمي كند.
نپرسيد فيلم به چه سمت و سويي پيش ميرود؛ قصد فيلم اصلا اين نيست. داستان فيلم از طرح موضوع اصلي فرار ميكند و پي نخود سياه ميرود و به غير از اين هم، راهحل و چارهسازي براي آدمهاي طماع و به قصد رشوه دادن است. درعوض هيجانانگيز بودن همهچيز در گرو اين سفر متلاطم و سرگرمكننده است، سفري كه شما را به زمينهاي مهآلودي ميبرد كه در آن پليسها نقش بازي ميكنند، پلنگهاي سياه علايقشان را با انجمن برادري آرياييها تقسيم ميكنند و ظاهرا با گردهمايي 4 نفر يك مكتب ديني خلق ميشود. اوون ويلسون در نقش ماموري درجه دو (احتمالا درجه سه) درحالي كه پشت سرش گروهي از رقاصهها عياشي ميكنند ناله شكايت سرميدهد كه "من به اينجا تعلق ندارم، مرد". اما باز هم، اصلا چه كسي تعلق دارد؟ اينجا همگي بر روي اقيانوس شناورند، به اميد اينكه جذر و مد بتواند كثافات را از رويشان پاك كند.
چطور ممكن است بشود براي اين هرج و مرج الگويي منظم پيدا كرد؟ خدا به دادمان برسد، شايد ممكن شود. چراكه اگر فيلم قبلي اندرسون، مرشد، بر جستجوي معنا در دوران شكوفايي آمريكاي دهه 50 نور انداخت، حالا با فساد ذاتي نشانمان ميدهد كه همه آن اميد و رويا نهايتا به كجا ختم شد، به دوران شكننده كاليفرنياي جنوبي در اواخر دهه 60. فيلم اندرسون مانند هلهله شادماني عناصر يك نقاشي است كه در آن رنگها به دورترين نقطه قاب پاشيده و پراكنده شده باشند.
آيا ممكن است خود توماس پينچن هم جايي آن اطراف باشد؟ شايعات ميگويند كه اين نويسنده كمئويي هم در فيلم داشته است، اگر اينطور بوده كه من نتوانستم او را تشخيص بدهم، ابر ضخيم حاصل از دود ماريجوانا مانع اينكار شد. در هر صورت ميتوانسته آن مربي عضلاني در شرت ورزشي نارنجي بوده باشد، يا يكي از آن رقاصهها، يا آن ماساژوري كه عكس صورتاش را پشت در چوبي كوچكي ساخته و تزئين كرده بود.
اما درحالت عادي دوست دارم فكر كنم كه او در نقش آن هيپي كه نامش دنيس بود بازي كرده باشد، كسي كه در لحظهاي بحراني اشتباها وارد مطب دندانپزشكي ميشود و با پوزخندي بر لبانش جملهاي را ميگويد كه در يك كلام توصيف نهايي تمام فيلم است: "ديوونه بودن خيلي خفنه".
ويسنا فولادي