یادداشت نویسنده 7فاز بر بردمن (الخاندرو گونزالس ایناریتو)
بردمن، تاريك و تند و تيز و شوخطبع، با تلفيق بهاندازهي فانتزي رهاييبخش و واقعيت خفهكننده، نمايشگاه مهارت سازندگان آن است و در مركز اين نمايشگاه، مثلث درخشان ايناريتوي نويسنده و كارگردان، در اوج ابتكار و خلاقيتاش، فيلمبردار افسانهاي، امانوئل لوبزكي، و مايكل كيتون تكرارنشدني، بازيگر كهنهكاري كه به يادمان آورد چقدر در اين سالها دلتنگش بودهايم، حسابي چشمها را خيره ميكنند.
7فاز: ريگن تامپسون، ابرقهرمان سابق هاليوودي، بيست سال پيش شهرت و عافيت بردمن/ مرد پرندهاي بودن را رها کرده چون به قول خودش خوشحال نبوده؛ يک سوپراستار غمگين ... چه تصوير آشنايي! با اين حال، آقاي ريگن در آن زمان تصميم گرفته که پا در مسير ديگري بگذارد؛ مسيري سخت و ناهموار که حالا پس از اين همه سال در نهايت به اتاقک رختکن پشت صحنهي برادوي ختم شده؛ جايي که ريگن در آخرين فرصتها قبل از پيشنمايش تئاتري که خودش از نمايشنامهي "وقتي از عشق حرف ميزنيم، از چه حرف ميزنيم" اثر ريموند کارور اقتباس کرده – و به گونهاي تمام زندگي و تهماندهي شهرت و حيثيت هنري خود را روي آن قمار کرده – پشت به دوربين و به حالت مديتيشن، معلق روي هوا نشسته است.
حساسترين برههي زندگي ريگن فرارسيده و او بايد ثابت کند که تصميم بيست سال پيشاش، درست بوده و آن چيزي که او در وجود خودش ميديده و حس ميکرده که پشت هيبت جعلي بردمن ديده نميشود، يک قريحهي ذاتي و استعداد واقعي است و نه تصوري واهي و بيارزش؛ اما انگار يک جاي کار حسابي ميلنگد.
الخاندرو گونزالس ايناريتو، فيلمساز حالا ديگر معتبر مکزيکي، اين برهه از زندگي پرسوناژ اصلي فيلم تازهاش را به سفري کوتاه و تلخ و روشنگرانه تبديل ميکند، براي او و طبعا بينندگان فيلم؛ سفري که از کشمکشهاي دروني ريگن با وَر تاريک وجودش که مدام او را به خاطر رها کردن عافيت گذشته، تحقير ميکند و به گوشاش آيهي يأس ميخواند – چي شد که به اينجا رسيديم؟ اينجا وحشتناکه. ما به اين آشغالدوني تعلق نداريم – شروع شده و با کشمکشهاي پياپي بيروني با آدمهايي که هر کدام به شکلي به سرنوشت او در اين مقطع حساس از زندگياش پيوند خوردهاند، دنبال ميشود و در نهايت، در فضاي گنگي از واقعيت و خيال، به نقطهي بيبازگشتي ميرسد. سفري کوتاه در تودرتوي دالانها و اتاقکهاي تنگ و تاريک پشت صحنهي برادوي، در حالي که پرکاشن جَز با الگويي نامنظم و غير قابل پيشبيني، همچون ريتم پريشان زندگي ريگن، تصاوير را همراهي ميکند و او در هر مواجهه، با حقيقت تلخ تازهاي در مورد خود و زندگي به هم ريختهاش روبرو ميشود. در برابر همسر سابقاش به ياد ميآورد که يادش نميآيد چرا از او جدا شده و ميفهمد که در زندگي فرق تحسين و عشق را نميدانسته و در نهايت، با خشم و افسوس، خود امروزش را با جورج کلوني مقايسه ميکند و ناباورانه ميگويد که دلش نميخواهد فراموش شود. در مصاف با مايک شاينر، بازيگر جذاب و خوشقريحه اما لاقيد و غيرقابل اعتمادش، انگار تصوير گذشتهي خود را ميبيند در برابر آنهايي که زماني به او احتياج داشتند و او از سر خودخواهي و بيملاحظهگي ناديدهشان گرفت و شايد همين واقعيت باعث ميشود که در برابر مايک بايستد و او/ خود گذشتهاش را به ديوار بکوبد. در برخورد با دوستدختر تازهاش، حيران است و عاجز، وکيل و نزديکترين دوستاش به يادش ميآورد که ديگر قدرت دههي 90 را ندارد، دختر تازه از کمپ ترک اعتياد برگشتهاش با بيزاري بر سر او فرياد ميزند که "تو آدم مهمي نيستي، بهش عادت کن"، شاينر در جايي ديگر دوزارياش را مياندازد که پيغام کوتاه ريموند کارور که ظاهراً انگيزهي اصلي او بوده براي به صحنه بردن اين نمايش و حتي شايد براي توهم هنرمند بودناش، روي يک دستمال ليوان مشروب و در حالت مستي نوشته شده و بالاخره تابيتا ديکينسون، منتقد سنگدل و عقدهاي، باقيماندهي هيبت هنري او را فرو ميريزد و ريگنِ از درون تهي و از بيرون عريان را به اين واقعيت ميرساند که تمام اين کارناوال سطح پايين جنون، تنها براي بيشتر دوست داشته شدن و يا در واکنش به دوست داشته نشدن بوده و هر تعريف و اسم ديگري براي آن، جز خودفريبي نخواهد بود.
ايناريتو در تمام فيلمهاي پيشيناش نشان داده که دغدغهي تراژديهاي زندگي انسان را دارد و حالا درست پس از مصيبتنامهاي به نام بيوتيفول، به نظر، لحن بهجاي بروز هنري دغدغههاي انسانياش را پيدا کرده و کمدي-فانتزي تلخ و گزندهي بردمن، انگار سرمنزل مقصود او است.
بردمن، تاريک و تند و تيز و شوخطبع، با تلفيق بهاندازهي فانتزي رهاييبخش و واقعيت خفهکننده، نمايشگاه مهارت سازندگان آن است و در مرکز اين نمايشگاه، مثلث درخشان ايناريتوي نويسنده و کارگردان، در اوج ابتکار و خلاقيتاش، فيلمبردار افسانهاي، امانوئل لوبزکي، و مايکل کيتون تکرارنشدني، بازيگر کهنهکاري که به يادمان آورد چقدر در اين سالها دلتنگش بودهايم، حسابي چشمها را خيره ميکنند.
امسال به حق سال پرباري براي سينما و بهخصوص سينماي مستقل بود و درخشش چندين فيلم مستقل حاشيهاي در متن جريان اصلي هاليوود، شايد مهمترين واقعيت دنياي سينما در سال 2014 بود که خيليها را سر ذوق آورد و البته بسياري را هم با اين توجيه که هاليوود دارد از ريشهها و فلسفههاي بنيادياش فاصله ميگيرد، سرخورده کرد. بردمن ايناريتو، جايي ميان فيلمهاي هنري و مستقل، و سينماي جريان اصلي پر زرق و برق هاليوود ميايستد و اسکار بردن آن، شايد بهترين راه براي راضي نگه داشتن همه بود و تنها راه براي رسيدن حق به حقدار.
هومان فرزاد يگانه