یادداشت نویسنده 7فاز بر Gone Girl/ دختر گمشده (دیوید فینچر)
برخلاف عموم فيلمهاي فينچر، در Gone Girl كانون جهان، هسته جذابيت و هوش و حرارت داستان، زن است. امري بيسابقه در آثار فيلمساز. در ادامه نگاه پدرانه/ حمايت گرانهاي كه فينچر در دختري با خالكوبي اژدها به ليزبث سالاندر (روني مارا) داشت، به وضوح مشتاقتر و دستپاچهتر از آن فيلم روي به زن فيلمش (ايمي) دارد و در حال كاويدن اوست. سئوال نيك، سئوال خود فيلمساز هم هست؛ به چي فكر ميكني؟ چه احساسي داري؟
7فاز: خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
زني كه زياد ميدانست
نيك (بن افلك) و ايمي (رزاموند پايك). يك زندگي زناشويي پرمخاطره. اين چيزي است كه فيلم به ما نشان ميدهد. در دو سطح از روايت و شكل. در بخش اول كه 66 دقيقه است با يك ملودرام جنايي/ تريلر طرف هستيم. زني/ ايمي گمشده و شوهرش/ نيك متهم اصلي به نظر ميرسد. فيلم شيطنت ميكند و ظن و گمان را نسبت به مرد در تماشاگر برميانگيزد و موازي با آن از طريق نوشتههاي زن، ايمي باهوش و احترام برانگيز و شكننده را به قلب تماشاگر نزديك ميكند. در بخش دوم و با چرخش/ پيچ ناگهاني داستان، كل قضاوت تماشاگر با چالش مواجه ميشود و شخصيتها در داستان حضور و معناي ديگري پيدا ميكنند. اين يك نوآر است. يك نئونوآر جديد كه در ذاتش پيشنهاد بياني تازهاي دارد؛ مرد ديگري لازم نيست. با همين مرد و توسط خودش، پدرش را درميآورم. پس ايمي شرور نقشه ميكشد تا دمار از روزگار نيك، مردي كه زماني دوستش داشته درآورد. غيبت اسرارآميز ايمي در زمان حال داستان و حضورش به واسطه فلاش بكها و تعريف بقيه و بعد حضور شهرآشوبش يادآور فيلم لارا (اتو پرمينجر) و جين ترني آن فيلم است. يك تم/ مايه نوآر قديمي كه به روز شده و لحن و شكل امروزي پيدا كرده.
داستان زوج عجيب نيك و ايمي ميتواند بد فهميده شود. همدلي ساده انگارانه بر مبناي همذات پنداري شخصي با هر يك از دو كاراكتر اصلي، به كل كانون پيچيده و متناقض اين رابطه را ناديده ميگيرد و معناي ديگري به فيلم تحميل ميكند.(ولاديمير ناباكوف سالها پيش گفته بود همدلي با شخصيتهاي يك داستان صرفن به دليل تشابهات شخصيتي و احساسات مشابه، از پيش پاافتادهترين شكلهاي همذات پنداري است) صحبت سر اين نيست كه حق با مرد است يا زن. كه آيا زن مريض حق دارد چنين رفتاري با مرد ساده دل داشته باشد؟ كه آيا رفتار مرد در قبال خيانت به زنش پذيرفتني است يا نه؟ فارغ از نگاههاي جنسيتي ارزشگذارانه شخصي و اجتماعي بايد اين فيلم را ديد. تقليل دادن التهاب متناقض فيلم است اگر آن را ضد زن يا ضد خانواده يا ضد ازدواج بخوانيم. داستان فريكي Gone Girl مثل هر فيكشن هيجان انگيز ديگري به دنبال سرگرم كردن مخاطبش با پيچها و غافلگيريهاي غيرقابل پيش بيني است. در دو شكل مختلف؛ با قضاوت و احساسات متفاوت. به شكل فيلميك و برمبناي تاريخ سينما. برمبناي فيلمهاي مشابهي كه قبلا با همين مايهها ساخته شدهاند. همانطور كه فينچر در زودياك، آلن جي پاكولا و شاهكارهايش كلوت، منظر پارالكس و همه مردان رييس جمهور را در ميزانسن و حال و هواي پارانويايي شوم مدنظر داشت و در شبكه اجتماعي، مايه فاوستي مردي كه دنبال توسعه بود استفاده شده در همشهري كين (اورسن ولز) و غول (جرج استيونس) و خون به پا خواهد شد (پل تامس اندرسون) و البته سريال شاهكار شبكه اي ام سي؛ بركينگ بد (وينس گيليگان) را - فينچر از طرفداران سريال بركينگ بد است - اينجا هم تكنيكهاي داستانگويي و فضاسازي فيلمهاي آلفرد هيچكاك مورد توجه فيلمساز قرار گرفته.
صرفنظر از حس و حال فيلم كه يادآور هيچكاك و پيروان متاخري چون غريزه اصلي (پل ورهوفن) است، شباهتهاي بسياري در داستانگويي و حس متناقضي كه شخصيتها از خود به تماشاگر ميرسانند وجود دارد. پيچش ميانه داستان، سرگيجه را به خاطر ميآورد. اين كه ميفهميم همه چيز زير سر زن است. يادآور جايي در سرگيجه كه متوجه ميشديم جودي همان مادلن (كيم نواك) است و همه چيز نقشه بوده و اسكاتي (جيمز استيوارت) بازي خورده. همانطور كه نيك منفعل بازي ميخورد. ايمي بخش اول همان مادلن دوست داشتني/ قرباني است و ايمي بخش دوم جودي ويرانگر. دو تصوير از زن از دو فيلمساز كه واجد جديت و نظمي مردانه در شكل فيلمسازي خود هستند؛ هيچكاك و فينچر. ايمي گناهكار بخش دوم با آن كيسه پرپول و متل بين راه رواني و ماريون كرين (جنت لي) را به خاطر ميآورد. دقيقن هم مانند كرين (لي) فيلم رواني زماني كه فكر ميكند وقت رستگاري است بلا سرش ميآيد. آنجا در يكي از حيرت انگيزترين پيچهاي داستاني در تاريخ سينما كرين (لي) كشته ميشد و اينجا ايمي مجبور ميشود از نقشه ديگري استفاده كند. زوج نيك و ايمي كه زن پيچيدهتر است و ويژگيهاي عجيب غريب دارد و مرد مجبور است مراقب او باشد و با مخاطرات همراهي با چنين زني مواجه شود، تماشاگر هيچكاك بين را ياد مارني مياندازد. ايمي فيلم فينچر شبيه به نسخه روزآمد شده تيپي هدرن مريض و رنجور فيلم هيچكاك است. موقعيت سوتفاهم برانگيز دان بابت كاري كه مرتكب نشده در بخش اول فيلم يادآورد هنري فوندا در مرد عوضي است و نيل پاتريك هريس و فرجامش هم كه تبديل به بخشي از نقشه ايمي ميشود، كلود رينز بدنام را به خاطر ميآورد. به خصوص كه وقتي ايمي بدحال و بيمار است پيش او ميرود و پاتريك هريس هم در جايي از فيلم به شرابهاي توي زيرزمين اشاره ميكند! و در نهايت حس ترسناكي كه ايمي از نيك ميگيرد و ترسش از او يادآور سوظن و جون فونتين آن فيلم است.
مفاهيم و عناصر تماتيكي كه فيلم از آنها در داستان و فضاسازي استفاده ميكند؛ ازدواج و رسانهها. ميتوانند به اشتباه فيلم را در نظر تماشاگر جور ديگر معني كنند. فيلم روي هر دو موضوع تاكيد دارد و البته زيادهروياش در جاهايي پذيرفتني نيست. يعني براي چنين فيلمي معمولي جلوه ميكند. طبيعي است كه نگاه فيلم به اين دو مايه طعنه آميز و خشن باشد. اينجا برخلاف سريال خانه پوشالي شبكه نتفليكس (كه حاصل حساسيتهاي فينچر در داستانگويي و علايق خاص تاريخ سينمايياش است) درون زوج شكافته شده و چون فيلم روي آن متمركز است پس بايد نظري هم درباره ازدواج داده شود. و كاركرد رسانهها به عنوان عنصر فضاساز و پيشبرنده داستان، قرار است طعنهي نگاه خشن و بدبين فيلم به ازدواج را چند برابر كند و طبعن آن را تلختر. پس كنايه سياه انتهايي فيلم ميشود صحنهاي در تلويزيون كه زوج اعلام ميكنند قرار است بچهدار شوند؛ جنايت ديگري در حال وقوع است.
برخلاف عموم فيلمهاي فينچر، در Gone Girl كانون جهان، هسته جذابيت و هوش و حرارت داستان، زن است. امري بيسابقه در آثار فيلمساز. در ادامه نگاه پدرانه/ حمايت گرانهاي كه فينچر در دختري با خالكوبي اژدها به ليزبث سالاندر (روني مارا) داشت، به وضوح مشتاقتر و دستپاچهتر از آن فيلم روي به زن فيلمش (ايمي) دارد و در حال كاويدن اوست. سئوال نيك، سئوال خود فيلمساز هم هست؛ به چي فكر ميكني؟ چه احساسي داري؟ و در تمام طول فيلم فينچر سعي ميكند كه به اين شخصيت خبيث دوست داشتني نزديك شود و تا جايي كه ميتواند فارغ از حرص و قضاوت مردانه، نمايشش دهد. در فيلمي كه هاليوود قديم را از نظر ميزان سرگرم كنندگي به خاطر ميآورد و شكل و ظاهرش از هر فيلم امروزي، پيشروتر است.
به تدوين فيلمهاي متاخر فينچر كمتر اشاره شده. شكل خاصي كه فيلمها دسته بندي ميشوند. كل شبكه اجتماعي انگار يك سكانس بود كه از انبوهي پلان تشكيل شده. در نسبت با ميزانسنهاي فينچر پلانها زودتر بريده/ كات ميشوند. در همين Gone Girl و به شيوهاي جالب، داستاني كه در فيلمنامه خيلي با حوصله و صبر در حال روايت شدن است در اجرا واحدهاي تصويرياش بيشتر ميشود و تايم زماني آنها كوتاهتر. انگار كه فيلم را فشرده كرده باشند. اين حسي است كه فيلم در ناخودآگاه تماشاگر انباشته ميكند و با هيجانات و بحرانهايي كه در طول داستان نمايش ميدهد آن را ملتهب و متورم ميسازد. در تدوين فيلم، تكنيكي كه براي جدا كردن و اتصال هر كدام از بستهها/ پكيجها مورد استفاده قرار گرفته فيد است. فيدهاي سريع و كوتاه. فيدهايي كه در حكم نفس گيرياي كوتاه در اين هارموني تدويني است. تا صحنه قتل پاتريك هريس. كه برون ريزي انرژي مريض/ فاسد سركوب شده تا آن لحظه فيلم است. نمايش اين صحنه، توام با فيدهاي كوتاه و پشت سرهمي است كه روي صحنه قتل ظاهر ميشوند و به لحاظ بياني/ فرمي منطبق با خشونت بيانگرانه داستان عمل ميكنند؛ آزاد كردن احساسي كه تماشاگر از فيلم انباشته كرده. يا به عبارت بهتر مشروعيت دادن به اين حجم از كثافت و سهيم كردن تماشاگر در آن؛ به اشتراك گذاشتن احساس گناه رها شده و دامنگير كه با رسيدن داستان به پايانش و آن خانه ترسناك با دو ساكن مريضش - كه تباهي در تك تك سلولهايشان نفوذ كرده و بايد با آگاهي فلج كنندهاي كه پيدا كردهاند به زندگي ادامه دهند - كنايهآميزتر هم ميشود. شبيه به پايان زن بيوفا (كلود شابرول) كه آن فيلم هم براساس الگويي هيچكاكي ساخته شده بود. در فيلم شابرول مرد براي حفظ زندگي خانوادگياش دست به جنايت ميزد و در Gone Girl زن/ فم فتال، پيچيدهتر از ميشل بوكه فيلم شابرول، هم براي رهايي از مخاطرهاي كه خودش براي خودش به وجود آورده، مرتكب قتل ميشود و هم به قصد بازگشت نزد نيك. ايمي عاشق بازي است و چه كسي بهتر از نيك براي بازي كردن.
يك زوج مايك نيكولزي در شكل و قالبي هيچكاكي كه طنيني از لارا (اتو پرمينجر) و نوآرهاي كلاسيك دارد. ميشود Gone Girl را سالها بعد در مرور تاريخ سينما اينگونه به خاطر آورد. فيلمي كه داستانش فرداي روز استقلال ايالات متحده آمريكا، در روز پنجم جولاي آغاز ميشود.
پويان عسگري