یادداشت پویان عسگری درباره فیلمهای متاخر پل تامس اندرسون، «موطلایی» ژاك بكر، «اواتار» جیمز كمرون و مهمترین زوجها در فیلمهای آمریكایی دهه پنجاه میلادی
درباره فيلمهاي متاخر پل تامس اندرسون: دو فيلم آخر فيلمساز محبوبم پل تامس اندرسون را دوست نداشتم. نه «مرشد» و نه «فساد ذاتي». فيلم اول «مرشد» به مجموعهاي از تمهاي راديكالِ ناتمام و مفروضاتِ اخته شده ميمانست كه در نسبت با يكديگر، بجاي گسترش در فرآيند استنتاجي، دچار سكوت و سكوني متناقض و بيمعني در جهان اثر ميشدند. بنظر ميرسيد كه فيلمساز قصد داشته داستاني درباره لنكستر داد (فيليپ سيمور هافمن) روايت كند اما از ميانههاي فيلمبرداري، با دلبستگي به فردي كوئل (واكين فينيكس) و درون متلاطم و آتشفشاني او، همه چيز را در چشمانداز فيلم تغيير داده است.
7فاز:
درباره فيلمهاي متاخر پل تامس اندرسون: دو فيلم آخر فيلمساز محبوبم پل تامس اندرسون را دوست نداشتم. نه «مرشد» و نه «فساد ذاتي». فيلم اول «مرشد» به مجموعهاي از تمهاي راديكالِ ناتمام و مفروضاتِ اخته شده ميمانست كه در نسبت با يكديگر، بجاي گسترش در فرآيند استنتاجي، دچار سكوت و سكوني متناقض و بيمعني در جهان اثر ميشدند. بنظر ميرسيد كه فيلمساز قصد داشته داستاني درباره لنكستر داد (فيليپ سيمور هافمن) روايت كند اما از ميانههاي فيلمبرداري، با دلبستگي به فردي كوئل (واكين فينيكس) و درون متلاطم و آتشفشاني او، همه چيز را در چشمانداز فيلم تغيير داده است. براي بسياري از موقعيتهاي ملتهب «مرشد» پاسخ و معنايي در جهان فيلم وجود نداشت چون ناتمام و نيمهكاره به حال خود رها شده بودند. سادهلوحانه بود و هست كه برخي از منتقدان فارسي زبان سعي كردند اين ناتمام بودن را ذيل «پست مدرنيسم» و ساير لغات موردپسند ذهن سادهانگار منتقد ايراني تعريف كنند. مشكل «فساد ذاتي» اما از جاي ديگري ميآمد. از نوول بسيار پيچيده و «نان سِنس» تامس پينچِن كه حتي در قاموس ادبيات هم داستان سختخوان و ديرفهمي است. البته كه پل تامس اندرسون با جاهطلبي هميشگياش قصد داشت جهان بغرنج پينچن در ادبيات را بدل به يك دنياي سينمايي كند و اينگونه سبب احياي «فيلم نوآر» دو دهه بعد از «لباوسكي بزرگ» برادران كوئن شود اما به دليل فقدان يك مسير روايي مشخص و قابل فهم براي تماشاگر، و بخاطر خلا و كمبود معادلهاي رمانتيك براي منظر عاشقانه داستان، كيلومترها دورتر از قلب و مغز «خوره فيلم» و تماشاگران عادي ميايستاد. رابطه عاشقانهي تبدار و نوستالژيك واكين فينيكس و كاترين واترسون كه مهمترين دليل طرفداران «فساد ذاتي» براي علاقه به آن بود، در جايي بيربط و بيمعني با جهان نوآر هذياني و ماريجوآنايي فيلم قرار ميگرفت و خود همين موقعيت مثلا عاشقانه هم بجز صحنه دويدن عاشق و معشوق زير باران (با همراهي ترانه نيل يانگ) هيچ حس عاشقانه و رمانتيكي در پسزمينهي عبوس و فاقد حساسيتهاي انساني فيلم برنميانگيخت. از آن بدتر، مناسبات نوآرگونه فيلم بيش از حد ساده و اتفاقا قراردادي بنظر ميرسيد و اينكه فرجام اوون ويلسون بعنوان نقطه پايان پلات و جمعبندي داستان در نظر گرفته شده بود، در حكم تير خلاص براي جدي نگرفتن فيلم و فاصله گرفتن از آن عمل ميكرد. در يك كلام «فساد ذاتي» بجاي آنكه واجد پيچيدگي ذاتي باشد دچار پيچيدهنمايي عارضي بود.
با همه اين حرفها اما بيصبرانه منتظر تماشاي جديدترين فيلم پل تامس اندرسون با نام «فَنتُم ترِد» هستم. جايي كه براي اولين بار او از آمريكا خارج شده و در فضايي به ظاهر آرامتر در لندنِ دهه پنجاه ميلادي (براساس خلاصه داستان و تريلر رويت شده فيلم) قرار است تماشاگرش را در شهوت و سبعيت غرق كند. شخصا اميدوارم كه «ريسمان نامرئي» تلفيقي از «شبهاي بوگي» خود اندرسون و «كفشهاي قرمز» مايكل پاول و امريك پرسبرگر باشد؛ نفوذ خزنده يك مرد آرام (دنيل دي لوييس) در درون زني كه دوستش دارد و سلطهي ويرانگر بر او. توام با هوش و سنگدلي و جنون و احساسات سرد. و البته منسجم و هدفمند، به دور از شلختگيها، بيمنطقيها و تمهاي پراكندهي داستاني در دو فيلم آخرش. جديت بيش از حد پل تامس اندرسون و نبوغ افسارگسيختهاش كه او را بدل به فيلمسازي مغرور و بلندپرواز و يگانه در سينماي معاصر آمريكا كرده بايد منجر به جهاني سترگ و خردمند و وحشي از جنس «خون بپا ميشود»، «عشق مست لايعقل»، «مگنوليا» و «شبهاي بوگي» شود. «فساد ذاتي» نشان داد كه اندرسون هنوز نتوانسته شيوه و دنياي تازهاش بعد از «خون بپا ميشود» را پيدا كند و در ادامه جهان خام و نارس «مرشد» در حال تلو تلو خوردن است. نه سرگذشت موسس فرقه ساينتولوژي در «مرشد» و نه اقتباس از نوول پينچِن در «فساد ذاتي»، راهگشاي فيلمساز براي خروج از بنبست تماتيك و استتيكي كه دچارش شده، نبودند. اما شايد لازم بوده اين دو فيلم «ناقص» ساخته شوند تا جهاني تازه و خودبسنده در دوره سوم فيلمسازي پل تامس اندرسون شكل بگيرد. نقطه عطفي كه همچون «شبهاي بوگي» و «خون بپا ميشود» سبب احياي نام اندرسون در سومين دهه فيلمسازياش شود.
درباره «موطلايي» ژاك بكر: يكي از اوجهاي تاريخ سينما در تلفيق داستان جنايي با روحيه و منش ژان رنوار در طبيعي برگزار كردن جهان يك فيلم، «موطلايي» ژاك بكر است. فيلمي استثنايي به لحاظ لحن و شيوه داستانگويي در گستره سينماي فرانسه و زير متن تاريخ سينماي جهان كه در اوج تواضع، بواسطه انبوهي موقعيت و صحنهي به ظاهر متناقض، يك جهان رمانتيك خودبسنده قرن نوزدهمي (فرانسوي) خلق ميكند. فيلمي كه همچون اسلاف رمانتيكش در ادبيات و سينماي فرانسه، از يك حس معصوم و باكره و رمانتيك، به شرارت و تراژدي و بخت شوم دست مييابد. شاهكار دريغانگيزِ بكر هم ميتواند بعنوان فيلمي درباره «خيانت و وفاداري» موجود بين دو دوست و چند مرد (همچون دو شاهكار ديگر بكر «به پول دست نزن» و «حفره») بخاطر آورده شود و هم فيلمي عاشقانه كه تمنا و تقلاي رمانتيك يك زن به مرد مورد علاقهاش را بدل به معياري براي دوست داشتن و وفاداري به معشوق ميكند. سيمون سينيوره در «موطلايي» يكي از زيباترين و خواستنيترين زنان در تاريخ سينما است، اگر زيباترين نباشد. سكانس گردش سرژ رژياني و سيمون سينيوره در ييلاق هم علاوه بر اينكه ژان رنوار بزرگ را بخاطر ميآورد از فرط زيبايي و تغزل و اندوه و دريغ، تماشاگر تربيت شده و باهوش را مدهوش ميكند. شاهكار بزرگ بكر «موطلايي» در يك كلام كلاس درس فيلمسازي است.
درباره «اواتار» جيمز كمرون: نقطه عطف، بر هم زننده قواعد بازي (گيم چِنجِر) در سينماي هزاره سوم و حاصل ذهن يك نابغه؛ «اواتار» جيمز كامرون. در «اواتار»، كامرون باز هم با جاهطلبي بيمحابايش باعث گسترش قواعد بياني سينما ميشود و يك بُعد به بُعدهاي قبلي اضافه ميكند! علاوه بر بُعد سوم كه انقلابي در زمينه ساخت، پخش و عرضه فيلم بود، گرافيك خاص و غريب فيلم با بافت «آبي و بنفش» هم تجربه بينهايت خاص و چشمنوازي براي مخاطب فراهم ميآورد. داستان تكراري فيلم يادآور وسترنهاي تجديدنظرطلبانهي سينماي آمريكا در مواجهه با «سرخپوستان/غريبه» از «جويندگان» جان فورد تا «حمله اولزانا» رابرت آلدريچ است اما قدرت كارگرداني كامرون و توانايي بالاي او در پرداخت صحنهها، جهان فيلم را بدل به تجربهاي تازه، ديده نشده و راديكال ميكند. سكانس عظيم نهايي فيلم در كنار سكانس قلعه سوم «آشوب» آكيرا كوروساوا و شروع «اينك آخرالزمان» فرانسيس فورد كوپولا از اوجهاي تاريخ سينما در پرداخت صحنههاي باشكوه/تراژيك جنگي است. جايي كه بهترين فيلمساز دست راستي سينماي آمريكا در چهار دهه اخير با انتقاد از روحيه نظاميگري آمريكايي، جديترين فيلم انتقادي سينماي «جريان اصلي» آمريكا در بازنگري به توحش ميليتاريستي را ميسازد. پيشروتر، خطرناكتر و البته سينماييتر از هر فيلمي با ادعاي نگاه چپ به مناسبات سياسي جامعه آمريكا.
درباره مهمترين زوجها در فيلمهاي آمريكايي دهه پنجاه ميلادي: ويليام هولدن و كيم نواك در «پيكنيك» جاشوا لوگان از مهمترين زوجهاي سينماي آمريكا در دهه پنجاه ميلادي هستند. ملودرام مهم و موثر دورانِ گذر از ارزشهاي تثبيت شده «سنتي» جامعه آمريكا و عبور از هاله «تقدس» معصوميت و ناخودآگاهي. و قدم گذاشتن در ساحت خودآگاهي و به رسميت شناختنِ تَرَكهاي روي هاله و الزامات روزگار نو. با پذيرش درد، رنج و هزينههاي ناشي از آن؛ همچون «پرده پنداري» كه دريده شده و خرد و فهم تازه را بوجود ميآورد. فيلمهاي نيمه دوم دهه «پنجاه» سينماي آمريكا، با اتكا به تجربه فيلمسازي قبلِ خود و همسو با پارادايم تازهاي كه در جامعه آمريكا در حال شكل گرفتن بود، مسيري متفاوت و انتقادي را در نسبت با دوران اتمام جنگ جهاني دوم (زمانه دميدن بر توهم/بادكنك «روياي آمريكايي») طي ميكنند. زمانهاي كه پدران و مادران خوشحال و از همه جا بيخبر، مشعوف از بادكنك باد شده، در حال تربيت فرزنداني بودند كه قرار بود كمتر از يك دهه همه آن ارزشها و آمال را به گند بِكشند و لجن مال كنند. نسلي پرشور و رمانتيك كه در پايان مسيرشان، در اواخر دهه هفتاد يا دچار سرخوردگي و پريشاني شدند و رداي انزوا و افسردگي بر تن كردند يا به خيل عظيمِ اردوگاه يكسانساز «ريگانيسم» پيوستند و پيراهني به تن كردند كه يقه اش «سفيد» بود و هنوز هم هست. ويليام هولدن و كيم نواك «پيكنيك» - بعنوان سلف شخصيتهاي سينماي دهه هفتاد - را در بررسيهاي انتقادي بايد كنار اين شخصيتهاي مهم سينماي آمريكا در نيمه دوم دهه پنجاه بخاطر آورد؛ جون كرافورد «جاني گيتار» نيكلاس ري، جيمز دين «شرق بهشت» اليا كازان و «شورش بيدليل» نيك ري، كارول بيكر «بيبي دال» اليا كازان، رابرت ميچم «شب شكارچي» چارلز لاتون، جان وين «جويندگان» جان فورد، اندي گريفيث «چهرهاي در ميان جمعيت» اليا كازان، برت لنكستر «بوي خوش موفقيت» الكساندر مكندريك، اورسون ولز «نشاني از شر» اورسون ولز، هيئت منصفه «دوازده مرد خشمگين» سيدني لومت، دو سگ «بانو و ولگرد» والت ديزني، راك هادسن، لورن باكال، دروتي مالون و رابرت استاك «نوشته برباد» داگلاس سيرك، جين وايمن و راك هادسن «هر آنچه خدا مجاز ميداند» داگلاس سيرك، لانا ترنر «تقليد زندگي» داگلاس سيرك، استرلينگ هايدن «قتل» استنلي كوبريك، جيمز ميسون «بزرگتر از زندگي» نيكلاس ري، فرانك سيناترا و شرلي مكلين «بعضيها دوان دوان آمدند» وينسنت مينهلي و در نهايت جودي گارلند و جيمز ميسون در «ستارهاي متولد ميشود» جرج كيوكر.
پويان عسگري