باز هم پايان سالي ديگر و باز هم فهرست فيلمهاي ويژه، مهم و برگزيده سال. مروري بر يك سال سينمايي از طريق بررسي اجمالي فيلمها و مشخص كردن جايگاه آنها در ميان فيلمهاي سال و دهه و احيانا تاريخ سينما. اين فهرست شخصي و البته قابل بازشناسي براي عموم هم به فيلمهاي مهم و جدي سال 2016 پرداخته و در آن خبري از فيلمهاي خنثي يا معمولي نيست. نگارنده در كنار فيلمهاي ويژه و ديدني سال 2016، جايي هم براي فيلمهايي كه بيش از حد ستايش شدند در نظر گرفته است. فيلمهايي كه جزو عناوين مهم سال هستند اما لزوما كيفيت «استتيك» درخور و قابل اعتنايي ندارند. به هر حال اين جمعبندياي كوچك بر يك سال سينمايي پر از فيلم است كه در قالب «راهنماي فيلم 2016» به ارتكاب اين قلم خدمت شما عرضه ميشود.
7فاز:
زنان زيرك، مردان عاشق
باز هم پايان سالي ديگر و باز هم فهرست فيلمهاي ويژه، مهم و برگزيده سال. مروري بر يك سال سينمايي از طريق بررسي اجمالي فيلمها و مشخص كردن جايگاه آنها در ميان فيلمهاي سال و دهه و احيانا تاريخ سينما. سال 2016 اما شروع خيلي بدي داشت. در ادامه افت سينماي جريان اصلي آمريكا در سالهاي اخير، تا چند ماه خبري از فيلم خوب يا حتي ويژه نبود. در ميان فيلمهاي كودكانه و آثار اقتباس شده از كاميك بوكها بايد به دنبال فيلمهاي جالب ميگشتيم و خبري از درامهاي بزرگسالانه نبود. مهمترين فيلمهاي سه ماه اول سال 2016 هم به اين دو گرايش برجسته و مسلط سينماي جريان اصلي آمريكا در هزاره سوم تعلق داشتند؛ «ددپول» تيم ميلر و «كتاب جنگل» جان فاورو. فيلم اول عنوان پرفروش ترين فيلم «بد دهن» و بينزاكت سينماي آمريكا را از آن خود كرد و فيلم دوم هم به فروش بالايي دست يافت. فيلم ميلر خبر از جسارتها و ظرافتهاي ويژه در قالب كاميك بوك ميداد و فيلم دوم هم خاطره انيميشن موفق سالها پيش والت ديزني را در قالب فيلم زنده، احيا كرد و به فروشي بسيار بالا دست يافت. حضور رايان رينولدز در «ددپول» و باورپذير بودن حضور حيوانات سخنگو در «كتاب جنگل» مهمترين دستاوردهاي سينماي آمريكا در چند ماه اول سال 2016 بودند. در اين ميان نزاع و نبرد دو كمپاني «مارول» و «دي سي» هم با نمايش دو فيلم «كاپيتان آمريكا: جنگ داخلي» برادران روسو و «بتمن عليه سوپرمن» زك اسنايدر ادامه پيدا كرد و باز هم مارول خود را در تشخيص پسند مخاطبان، موفقتر نشان داد. فيلم برادران روسو چند ماه قبل از انتخابات تاريخي آمريكا و رياست جمهوري دانلد ترامپ، نشاندهنده تناقضات جدي در جامعه آمريكا و شكلگيري دو قطب ضد هم داشت. موضوعي كه كمتر كسي در بررسي فيلم به آن توجه كرد و دربارهاش به صحبت پرداخت. بعد از چند ماه كم كم عناوين جديتر از راه رسيدند و در ميانهها و اواخر سال مشخص شد كه 2016 آنقدرها هم سال بدي نيست. حداقل در مقام مقايسه با سالهاي اخير. بيشتر فيلمهاي خوب سال يا اروپايي بودند يا به سينماي مستقل آمريكا تعلق داشتند. سينماي جريان اصلي تنها به حضور «لا لا لند» ديمين شزل دلخوش بود و به روي خودش نياورد كه فيلمهاي اسپيلبرگ و آنگ لي و رابرت زمهكيس و وارن بيتي، دچار شكست فاحش شدهاند و كمتر كسي در طول سال به تماشايشان نشسته است. در سال 2016 باز هم اين سريالهاي تلويزيوني بودند كه جايگزين سينماي جريان اصلي آمريكا در تامين سرگرمي براي تماشاگران فرهيختهتر شدند. مردان و زنان بالغي كه از تماشاي اين حجم از انيميشن و فيلمهاي سوپرهيرويي به ستوه آمده و به دنبال درامهاي جدي و سرگرم كننده هستند. درامهايي كه جايي خارج از تمركز هاليوود، توسط تماشاگران جدي ديده شدند و در سياهه بهترين فيلمهاي سال قرار گرفتند. اين فهرست شخصي و البته قابل بازشناسي براي عموم هم به فيلمهاي مهم و جدي سال 2016 پرداخته و در آن خبري از فيلمهاي خنثي يا معمولي نيست. نگارنده در كنار فيلمهاي ويژه و ديدني سال 2016، جايي هم براي فيلمهايي كه بيش از حد ستايش شدند در نظر گرفته است. فيلمهايي كه جزو عناوين مهم سال هستند اما لزوما كيفيت «استتيك» درخور و قابل اعتنايي ندارند. به هر حال اين جمعبندياي كوچك بر يك سال سينمايي پر از فيلم است كه در قالب «راهنماي فيلم 2016» به ارتكاب اين قلم خدمت شما عرضه ميشود (با ذكر اين نكته كه نگارنده هنوز «سكوت» مارتين اسكورسيزي را تماشا نكرده و صحبت درباره آن، به فهرست سال 2017 موكول خواهد شد) فيلمها از نظر كيفيت و به شيوه معكوس چينش شدهاند و از آخر به اول و بهترين فيلم سال 2016 ميرسيم.
31. «نديمه» پارك چان ووك:
فيلمي فريبكار و دغلباز. فيلمي كه با شوكهاي نازل و قابل پيش بينياش كاري جز عصباني كردن تماشاگر فيلمبين ندارد. در عين حال آخرين فيلم فيلمساز كرهاي به تلفيقي سطحي از جهان فيلمهاي «گان گرل» ديويد فينچر و «آبي گرمترين رنگ است» عبدالطيف كشيش ميماند. تريلري آكنده از شوك و حادثه كه در ميان اتفاقات بيشمارش، به دنبال«زن آزادخواهي» مورد پسند اين روزگار است. «نديمه» مشكل تمام فيلمهاي پارك چان ووك، بعد از «الد بوي» را هم دارد؛ سرگردان بين تمايل به واقعگرايي در قالب «بررسي تاريخي» يا غلتيدن در يك فيكشن غيرواقعي. توئيست ابتدايي به راحتي لو ميرود و تماشاگر آشنا به اين شكل فيلم، جلوتر از غافلگيري مورد نياز فيلمساز، پي به حقيقت ماجرا خواهد برد. در زمانه مد بودن ارزشهاي زنانه، «نديمه» به واسطه فمنيسم قلابياش مورد تحسين قرار گرفت و ستايش شد. فيلم بدي ديگر از پارك چان ووك كه بايد قبول كنيم «الد بوي» يك حادثه تكرار نشدني در كارنامهش بوده است.
30. «بيافجي/غول بزرگ مهربان» استيون اسپيلبرگ:
چه اتفاقي براي استيون اسپيلبرگ افتاده؟ يا به عبارت بهتر چرا فيلمهاي متاخرش، اينقدر فاقد احساس و شور فيلمسازي هستند؟ كارگرداني كه مهمترين ويژگي كارنامهاش، برانگيختن عواطف به كمك تكنولوژي بود چرا تا اين حد «سرسري» و «بيمزه» فيلم ميسازد؟ در ميان فيلمهاي متاخرش، با ويژگيهاي مشترك «خشك»، «تخت»، «بياحساس»، «مونوتون» و «قابل پيشبيني»، «لينكلن» بواسطه منظر تاريخي فيلمساز، ديالوگنويسي كرشنر و بازي دنيل ديلوييس تا حدي متمايز و ويژه بود. اما فيلم جديد «بيافجي/ غول بزرگ مهربان»، هم ويژگيهاي بد فيلمهاي متاخر را يدك ميكشد و هم يادآور يكي از بزرگترين شكستهاي اسپيلبرگ يعني «هوك» است. باز هم يك اقتباس كودكانه كار دست فيلمساز داده و با فيلمي مواجه هستيم كه بدون توجه به اصول اوليه فيلمنامهنويسي و جذابيت، براي گروه سني «شش تا هشت» سال ساخته شده است. نه داستاني وجود دارد و نه فراز و فرود دراماتيكي. جهان فيلم بيش از حد كودكانه و پاستوريزه است و اين براي فيلمسازي كه هميشه به «محافظهكاري» شهره بوده و معمولا از مواجهه با «خطر» ابا داشته هم زيادي و باورنكردني است. هر شخص ديگري هم ميتوانست كارگردان اين فيلم بيمايه و خنك باشد. از طرف ديگر و با نگاه به «چارلي و كارخانه شكلات سازي» تيم برتون بنظر ميرسد داستانهاي خطي و بيمزه رولد دال مناسب پرده بزرگ اين روزگار نيستند. در مقايسه با چيزهايي كه امروز توجه كودكان و نوجوانان را جلب ميكنند، داستانهاي او به شكل معصومانهاي باسمه و بيخطر هستند. «بيافجي» خاطره بد «تنتن» را از ذهن پاك كرده و به تنهايي عنوان بدترين فيلم اسپيلبرگ در دو دهه اخير را از آن خود ميكند. جايي كه حتي اجراي عالي مارك ريلنس در نقش غول مهربان هم نميتواند فيلم و اسپيلبرگ را از ورطهاي كه به آن دچار شده، نجات دهد.
29. «شيطان نئوني» نيكلاس ويندينگ رفن:
حق داشتند تماشاگراني كه در جشنواره كن، «شيطان نئوني» نيكلاس ويندينگ رفن را هو كردند. فيلم جديد فيلمساز عجيب دانماركي به راستي نااميد كننده است. اشباع شده از بيانگرايي اغراق شده و ميزانسنهاي اگزوتيك، و متن و داستاني كه خالي و بيمنطق و اتفاقا قراردادي است. بزرگترين مشكل فيلم اين است كه بين دو شكل، «ويدئو آرت» و «شو گرلز» در نوسان است و تا انتها هم نميتواند تصميمش را جهت برجسته كردن يكي و اتخاذ يك لحن مشخص بگيرد. در فاز بيانگر فيلم كه ظاهر سبكپرداز و درامگريز را شامل ميشود شاهد ميزانسنهاي مثلا معنوي اسلوموشن ميشويم كه قرار است داستان آبكي و بارها ديده شده «شو گرلز» را با همراهي ديالوگهاي فاجعهاي كه از دهان آدمها خارج ميشود، نقطهگذاري كند و به آن لحني استعلايي بخشد. به منظور الكي مهم جلوه دادن چيزي كه در ماهيت زرد و پيشپا افتاده و آبكي است. مرادم اين نيست كه نمايش زندگي دختركان «مدل» امري پست است، بلكه انتقادم به شيوه كليشهاي فيلم در روايت و نمايش خرد شدن يك دختر زيبا، آنگونه كه بارها هاليوود نشانمان داده، است. صحنههاي بيانگر در نسبت با اين كليشه محض مضحك، نه تنها فيلم را واجد معنويت و استعلا نميكنند كه تمركز محدود فيلم را هم از بين ميبرند و آن را به «ويدئو آرتي» گنگ و مبهم، آنجور كه بچه هنريهاي كافه نشين ميپسندند، بدل ميكند. فيلمي «آرتي - فارتي» كه زيادي خودش را جدي ميگيرد و سالن سينما را با گالري و نمايشگاه اينستاليشن اشتباه گرفته. فيلمي بيمزه و لوس كه برخلاف ظاهر خطرناك و چركاش، نه حسي از خطر در دل تماشاگر برميانگيزد و نه بهرهاي از چركي و تعفن آزاردهنده اما تاثيرگذار فيلمهاي قبلي رفن برده است. «شيطان نئوني» نه نسبتي با جنون خودشيفته «برانسن» دارد و نه مانند «درايو» ميتواند تعادلي جالب ميان بيانگري و روايتگري برقرار كند. بعد از اوج «فقط خدا ميبخشد» كه فيلمساز افراط در سبكگرايي را متناسب با ذهنيتپردازي متن پيش برده بود و به لحن شگفتانگيز و غير قابل تشخيص عينيت از هذيان، رسيده بود، در «شيطان نئوني» به دليل فقدان يك مسير دراماتيك مشخص و از آن مهمتر ترديد در برجسته كردن يك تم داستاني مشخص، رفن به جهاني بيمعني و فاقد حساسيتهاي عاطفي رسيده است. فيلمي كه ادعا دارد ذهن و عين يك دختر نوجوان را برملا و افشا ميكند اما بدون آنكه ذرهاي، شخصيت براي خالق وضوح و معنا داشته باشد، همچون عروسكي كوكي، از اين صحنه به آن صحنه ميرود و دست به اعمالي پوچ و بيمعني ميزند. اعتماد بنفس زياد، كار دست فيلمساز داده و باعث شده كه خود را از حداقلهاي فيلمسازي بينياز بداند. در حاليكه هر فيلمي به اندكي انگيزه و احساس و سير و معنا و درام نياز دارد تا به عنوان تجربهاي سينمايي براي تماشاگر به جا آورده شود.
28. «دختر ناشناس» برادران داردن:
معموليترين فيلم برادران داردن در سالهاي اخير، آن هم بعد از فيلم خيلي خوب «دو روز، يك شب». جايي كه برادران با دستمايه قرار دادن يك ماجراي جنايي و كماثر كردن آن و حركت در عرض پيرنگ، به كيفيت و تاثيري خنثي ميرسند. بزرگترين مشكل فيلم اين است كه همه چيز را ساده و عادي برگزار ميكند و در اوج كسالت، مسيري تخت و يكنواخت را طي ميكند. نه ماجراي دخترك كشته شده قلب تماشاگر را به درد ميآورد و نه عذاب وجدان زن (جني) براي تماشاگر در طول فيلم برجسته ميشود. شخصيتهاي فرعي جز دكتر جواني كه به روستا ميرود و ترك تحصيل ميكند، در فاصلهاي بيدليل با ماجراي مركزي، و نسبت عاطفي با شخصيت اصلي و دخترك كشته شده، كمرمق و بيش از حد قابل پيشبيني در داستان حركت ميكنند. مشكل ديگر فيلم در نسبت انضمامياي است كه ميخواهد با بحران اروپاي غربي در سالهاي اخير برقرار كند. مسئله مهاجران و مسئوليت پذيري جامعه اروپايي در مواجهه با مسائل مربوط به انسانهاي بدبخت جهان سومي! با اين همه تماشاي «دختر ناشناس» خالي از لطف هم نيست. ميزانسنهاي پنهان اما استادانه برادران داردن اينجا هم ديده ميشود و رابطه گنگ، مرموز و غيرعادي جني و جوليان هم در ياد تماشاگر ميماند. جوليان بهترين شخصيت فيلم است و تالم روحي و عذاب درونياش، تماشاگر فيلمبين را به ياد شخصيتهاي رنجور مشابه در فيلمهاي دوره «زندان» روبر برسون فقيد مياندازد.
27. «اسنودن» اوليور استون:
فيلمهاي آخر اوليور استون به برداشتي محدود و سطحي از دستمايههاي فيلمهاي قبلياش ميمانند. حركت روي مرز حساس نگاه انتقادي به سياست آمريكايي، با برجسته كردن شخصيتهاي «خائن» و «ميهنپرست» و پرداختن به تقابل ميان آنها. بهترين فيلمهاي استون «جيافكي» و «نيكسون» هر كدام جانب يكي از اين دوگانه را ميگيرند و با تمركز و غور در احوال شخصيتهاي رنجور و مصلح، امكان كشف و شهود در فيلم را فراهم ميآورند. «اسنودن» اما به مانند «دابليو» نگاهي قراردادي و ژورناليستي به مسئله سياست آمريكايي دارد. استون، صورت مسئله پيچيده را به يك گزاره ساده تقليل ميدهد و بجاي حركت روي مرز شكننده «خائن/ميهنپرست» از ادوارد اسنودن يك قهرمان ملي ميسازد. يك ملودرام/تريلر ساده كه هر كارگردان ديگري هم ميتواند سازندهاش باشد. فيلم در مقايسه با مستند تحسين شده «سيتيزن فور» به برنامهاي تلويزيوني شبيه شده كه از روي عجله، ميخواهد پاسخي سرراست به تمام سئوالهاي پيچيده پيرامون اين شخصيت متناقض بدهد. اين ميان، چيزي كه شايد ميتوانست فيلم را از معمولي بودن نجات دهد و آن را واجد سويهاي تازه و كمتر ديده شده كند، رابطه ميان ادوارد اسنودن و دختر همراهش است. استون به وضوح از اين امكان غفلت ميكند و به سادگي از كنارش ميگذرد و از شيلين وودلي همان تصويري را ميسازد كه از سيسي اسپيسك در «جيافكي» ساخته بود. دختري كه تنها وظيفه و رسالتش همراهي و پشتيباني از مردي كه دوستش دارد، است. در حالي كه اسپيسك در «جيافكي» نقش يك زن دهه شصتي را بازي ميكرد و وودلي قرار است جلوهگر دخترانگي در هزاره سوم باشد. كه نيست و همان تصوير محدود زنان در ذهن استون را بازتاب ميدهد. با همه اين حرفها اما بهترين حضور فيلم به شيلين وودلي تعلق دارد. فراتر از نقش محدود و كليشهاي كه استون برايش نوشته، وودلي موفق ميشود حضورش را بر فيلم و بازي قراردادي جوزف گوردون لويت تحميل كند و توجه تماشاگر را به خود معطوف. يكي از بهترين بازيگران زن سينماي آمريكا در هزاره سوم كه به دور از ادا و اطوارهاي همكاران بياستعداد و پرمدعايش، آرام و بطئي از فيلمي به فيلم ديگر «فهم و درك»اش از بازيگري را ارتقا ميدهد و با پذيرش نقشهاي چالشبرانگيز، تواناييهاي خودش را محك ميزند. بهترين لحظه «اسنودن» هم به وودلي تعلق دارد. جايي كه مرد جاسوس از فرط تنهايي و استيصال، بعد از چند ماه، به آغوش دختري كه عاشقش است، پناه ميبرد.
26. «جوخه انتحار» ديويد آير:
يكي از پر سر و صداترين عناوين سال كه با تبليغات بسيار در اينترنت، خيليها را در اقصي نقاط جهان كنجكاو تماشاي «جوخه انتحار» كرد. پيش از نمايش عمومي فيلم، شخصيت هارلي كوئين وارد فرهنگ عامه شد و بسياري از كاميك بازان را شيفته خود ساخت. بعد از اكران عمومي اما ورق برگشت و بسياري از تماشاگران با حسي از سرخوردگي از فيلم ياد كردند. فيلم به لحاظ انتقادي نمايش ناموفقي داشت و تعداد زيادي از طرفداران كاميك «جوخه انتحار» و منتقدان سينمايي با انتقاد از فيلم آن را تجربهاي ناموفق قلمداد كردند. اما «جوخه انتحار» آنقدرها هم فيلم بدي نيست.در مقايسه با ديگر فيلمهاي كاميك بوكي سال همچون «ددپول» تيم ميلر و «كاپيتان آمريكا: جنگ داخلي» كمتر خودش را جدي ميگيرد و بيشتر از آنكه با ژست و رويكردي پروپاگاندا گونه از «مصلحت» و «خير» حرف بزند، جانب ديوانگي و آدم بدهاي شهر را ميگيرد. فيلم گرافيكي نظرگير و ساختي بسيار به روز دارد. انگار وارد جهاني «گيم» گونه ميشويم كه بينياز از رعايت انسجام روايي و منطقهاي داستاني، به دنبال قطعات، لحظات و بزنگاههاي آميخته با خشونت و شوخي است. ويل اسميت در نقش «ددشات» و مارگوت رابي در نقش «هارلي كوئين» بهترين اجراهاي فانتزي سال را به نمايش ميگذارند و عدم توفيق فيلم در نمايش يك «جوكر» تازه را جبران ميكنند. ديويد آير با توانايي بالايش در سرگرم كردن تماشاگر نشان ميدهد يكي از بهترين فيلمسازان جريان اصلي سينماي آمريكا در سالهاي اخير است و شايسته جدي گرفته شدن. «جوخه انتحار» با وجود تمام نواقص مشهود و اشكالات آشكارش، فيلم نمونهاي يك دوران است. روزگاري كه «گيم»هاي كامپيوتري از فيلمهاي سينمايي مخاطبين بيشتري داشته و تماشاگران به جاي تماشاي صرف، ترجيح به مشاركت و حضور دارند. سينما هنوز به ايدهاي انقلابي در زمينه «اينتراكتيو» كردن مديوم دست نيافته و صرف استفاده از گرافيك «گيم»ها يا آميختن منطق آنها با منطق جهان فيلم همچون كاري كه ادگار رايت در «اسكات پيلگريم عليه جهان» انجام داد، نهايت بهرهوري سينما از دنياي «گيم»هاي كامپيوتري بوده است. «جوخه انتحار» بعنوان فيلمي كه از «گرافيك» و «منطق داستانگويي» دنياي «گيم» براي ساختن «استتيك» جهان خودش استفاده ميكند، بايد جدي گرفته شود. فيلمي خلاقانه و خاص كه اصلا فهميده نشد و منتقدان به سادگي آن را پس زدند.
25. «امريكن هاني» آندرا آرنولد:
البته كه فيلم بدي نيست اما اگر طرفدار فيلمهاي قبلي خانم آرنولد بوده باشيد بعد از تماشاي «امريكن هاني» به شما حس سرخوردگي دست خواهد داد. وقار و سنجيدگي بصري/روايي فيلمهاي قبلي جايش را به ذوقزدگي براي نمايش زرق و برقهاي «فرهنگ زندگي جوانان امروز» داده و به جاي آنكه فيلمساز ما را با خود به سفر ببرد، خود همچون «توريست» در جهان فيلمش سرگردان شده و بين ملال و پوچي دست و پا ميزند. فيلم حاشيه صوتي شنيدنياي دارد و اتفاقا مهمترين نكته ساختاري فيلم هم به كاركرد فضاسازانه قطعات موسيقايي برميگردد. منتها اين فضاهاي توامان سرخوش و سرخورده واجد معنايي خاص نميشوند و فيلمساز در دام چيزي ميافتد كه خود از آن دوري ميكرده؛ برجسته كردن اندوه زندگي حاشيهنشينان و پيآمد آن رسيدن به انتقاد از جامعه و سياست آمريكا در سالهاي اخير. رويكرد انتقادي فيلم براي فيلمسازي همچون آرنولد سطح پايين است و در مقايسه با فيلم مشابه «اسپرينگ بركرز» هارموني كورين هم امتياز پايينتري ميگيرد. ساشا لين در نقش دختر اصلي، حضوري خوب و به اندازه دارد و موفق ميشود تماشاگر را به خود علاقهمند كند. برخلاف شيا لابوف كه بازياش در اين فيلم يكي از بدترين بازيهاي مرد سال 2016 را رقم زد.
24. «اتاق انتظار» جرمي سائولنير:
سومين فيلم جرمي سائولنير كارگردان مستعد آمريكايي يكي از كم ديده شدهترين و مهجورترين فيلمهاي سال بود. فيلمسازي خوش قريحه كه دو سال پيش فيلم Blue Ruin اش توجهها را به خود جلب كرد. با رويكرد آرام و مقتصدانهاش در پيشبرد داستان و لحن سردي كه فيلمهاي جنايي اروپايي را به خاطر ميآورد. چه در فيلم قبلي و چه در «اتاق انتظار» خبري از بزك كردن خشونت و كارتوني جلوه دادن آن نيست. جنايت با قساوت هر چه تمامتر رخ ميدهد و آدمها سلاخي ميشوند. در شرايطي كه تماشاگر انتظارش را ندارد و بهت زده و شوكه شده، مسير ساده اما پر از غافلگيري داستان را پيگيري ميكند. يك تريلر/ هارور مطبوع كه در روزهاي حماقت هاليوود، اميد ساخته شدن فيلمهاي زننده و گستاخ را در دل تماشاگران و علاقهمندان سينماي آمريكا زنده نگه ميدارد. جرمي سائولنير علاوه بر اينكه تماشاگر فيلمبين را به ياد ورژن انگليسياش (بن ويتلي) مياندازد، در عين حال به همراه ادام وينگارد، درو گدار، جف نيكولز، جي. سي. چندور و جيمز گان جزو اميدهاي آينده سينماي آمريكا هم به شمار ميرود. سينمايي كه اين روزها بيرمقتر و بيمزهتر از هر وقت ديگرش به نظر ميرسد. ايموجن پوتس حضور بيادماندنياي در فيلم دارد و آنتون يلچين هم قبل از مرگ نابهنگاماش، بهترين بازي خود را در اين فيلم ثبت ميكند.
23. «موريس از آمريكا» چد هارتيگان:
چهار سال بعد از «مزاياي گوشهگير بودن» استفان شباسكي، باز هم فيلم جدي و خوش مشرب ديگري درباره تينايجرها و مناسبتشان ساخته شده است. غيرمنتظرهترين فيلم سال و از آن آثاري كه هيچكس انتظارش را نميكشد اما به واسطه ذوقي كه صرفاش شده و سليقهاي كه در تك تك لحظاتش به چشم ميآيد، خود را به تماشاگر تحميل ميكند. «موريس از آمريكا» ساخته چد هارتيگان، خيلي دقيق و نكتهسنجانه، موفق به نمايش حساسيتها و ادراكات يك پسربچه رنگينپوست «در آستانه بلوغ» ميشود؛ از گرايش به برقراري رابطه با جنس مخالف تا پذيرفته شدن از طرف جمع و رسيدن به تفاهمي نسبي با خانواده و پدر. فيلم هارتيگان به مانند تمام فيلم تينايجريهاي خوب اين دو سه دهه، شخصيت اصلي، گوشهگير و حساسش را جايي دور از فهم جمع قرار ميدهد و در اين مسير، تصادمها، احساسات و خواست ديده شدن را به بخشي از تجربه بزرگ شدن بدل ميكند. جايي كه احساسات پسربچه ناديده گرفته شده و عشق منجر به رنج و ناراحتي ميشود. اما نكته اصلي همينجا است. كه مصالحه و پذيرش، بخشي از آداب زيست آدميزاد در دنيايي است كه لزوما قصد همراهي و مهرباني ندارد. فيلم هارتيگان كه در زمره مهمترين فيلمهاي مستقل امسال سينماي آمريكا است، تماشاگر فيلمبين را حسابي درگير ميكند. علاوه بر رويكرد منطقي و هدفمند هارتيگان در ترسيم منحني شخصيت موريس، او در كارگرداني فيلم هم امتياز بالايي ميگيرد. با استفاده از تمهيدهاي به ظاهر قديمي شدهاي چون، «زوم اين» و «آيريس» و «اسلوموشن» و سليقه درجه يك در بكار بردن قطعات موسيقايي. «موريس از آمريكا» در مقايسه با ديگر فيلم مهم تينايجري سينماي جهان در سال 2016، «سينگ استريت» جان كارني در جايگاه به مراتب بالاتري قرار ميگيرد. فيلم كارني در مقايسه با فيلم سرزنده و گستاخ و وحشي هارتيگان، زيادي رام و خام و قراردادي است و طبيعي است كه با توجه به افواه قراردادي و «متوسط پسند» بيشتر مورد توجه قرار بگيرد. اما همانطور كه گذر زمان، ارزش و جايگاه «مزاياي گوشهگير بودن» را اثبات كرد، فيلم هارتيگان هم به زودي جايي ثابت در گنجه فيلمهاي هر خوره فيلم خواهد يافت و به كرات دربارهاش صحبت خواهد شد.
22. «جنگ ستارگان: نيرو برميخيزد» جي جي آبرامز:
بهترين فيلم آمريكايي «جريان اصلي» سال 2015 و يكي از سرگرم كنندهترين بلاك باسترهاي هزاره سوم كه خيلي دير به ايران رسيد و در سال 2016 ديده شد. تماشاي فيلم به همنشيني با معشوق دلفريبي ميماند كه بعد از سالها بيخبري و بدحالي، دوباره سرحال و پرانرژي بازگشته و دلبري ميكند. بعد از سهگانه دوم (به لحاظ سال ساخت) كه فيلمها را در مسيري ترسناك و تراژيك قرار داد، «نيرو برميخيزد» بازگشتي مطبوع به جهان سرگرم كننده و طناز سهگانه اول است. جايي كه لوك و ليا اسكاي واكر رخ مينمايانند و لحظه ورود هان سولو و چوئي، پسربچه درونتان را به تحرك و جست و خيز واميدارد. در عين حال، سالها غوطه خوردن در جهان داستانهاي فانتزي و ساي-فاي، به جي. جي. آبرامز كمك كرده تا بهترين فيلمش را بسازد و با دستي پر، دوباره خط توليد مجموعه «جنگ ستارگان» را به جريان بياندازد. لحظه رويارويي هان سولو (هريسون فورد) با پسرش كايلو رن (ادام درايور)، يكي از لحظات كلاسيك مجموعه را سبب شده و شخصيت جديد و بسيار دوست داشتني ري با بازي ديزي ريدلي هم فراموش نشدني است. تدوين فيلم به رهبري و چينش يك اپرا ميماند و تم افسانهاي جان ويليامز، احساساتتان را به غليان درميآورد. فيلمي امروزي با يك قهرمان زن كه طعم خوشايند و هوشرباي فيلمهاي سرگرم كننده دهه هشتاد را به جهان فعلي و سي و شش سال بعد آورده است.
21. «ورود» دني ويلنوو:
مهمترين عنوان علمي تخيلي سال كه طرفداران بسياري به دست آورد و هيچ بعيد نيست كه در آيندهاي نزديك بعنوان فيلمي «كالت» بجا آورده شود. همان داستان قديمي و بارها گفته شده ملاقات بيگانهها با انسان و تاثيراتي كه دو گونه بر هم بجا ميگذارند. فيلم ويلنوو با برجسته كردن مفهوم سفر و جستجو، جانب احساسات پيرامون شخصيت اصلي زن با بازي عالي ايمي آدامز را ميگيرد و بدل به فيلمي جاهطلبانه در زيرگونه فانتزي «سفر در زمان» ميشود. ايده روايي فيلم من باب فريب تماشاگر در ماهيت فلاشبكها و تبديل آنها به فلاشفوروارد در انتهاي فيلم، بيشتر از آنكه از منظر روايي فيلم را قابل توجه كند (كه نميكند) از نظر عاطفي، لحن و مود فيلم را احساساتي كرده و زن را در مسير طفلش قرار ميدهد. اين ايده معمولي روايي فيلم اما در نسبت با نياز عاطفي شخصيت اصلي زن و فضاسازي استادانه ويلنوو در بخشهاي مواجهه با بيگانهها، كمكي به ويژهتر شدن فيلم نميكند. از آن بدتر بخش «بينالمللي» فيلم است كه به تاسي از «مريخي» ريدلي اسكات، وارد جهان آبستره فيلم شده تا جنبهاي انضمامي با دنياي امروز پيدا كند. با همه اين حرفها «ورود» فيلمي ديدني است كه تجربه تماشايش در نهايت ويژه و جالب خواهد بود. فيلم از نظر مود و لحن تحت تاثير «ميانستارهاي» كريستوفر نولان است و شبيه به همان فيلم از علم به عاطفه ميرسد. قطعه احساسي ابتداي فيلم كه توسط مكس ريشتر ساخته شده، حيرتانگيز است. به مدد به اين موسيقي فوقالعاده، فيلم از همان شروعش به قلب تماشاگر نفوذ ميكند و تا انتها هم يك لحظه گريبان او را رها نميكند. «ورود» اما در نهايت بعنوان فيلمي قابل پيشبيني يا قبلا ديده شده بجا آورده ميشود و امتياز پايينتري از فيلم مجنون و جهنمي «سيكاريو» ساخته قبلي ويلنوو ميگيرد.
20. «بلو جي» الكساندر لهمان:
مدتها بود كه انتظار چنين فيلمي را ميكشيدم؛ داستان ملاقات يك زوج عاشق، سالها بعد از رابطه و عاطفهي جواني. مرد و زني ميانسال كه به صورت اتفاقي، ابتداي فيلم هم را ميبينند و بنا به موقعيت و كششي كه هنوز به هم دارند، كل روزشان را با هم سپري ميكنند. از خلال اين معاشرت ديرهنگام، پي ميبريم كه چه چيزي در تمام اين سالها بينشان فاصله انداخته بوده و از آن مهمتر اينكه هنوز عاشق هم هستند و دلشان براي هم ميتپد. جايي كه مثل هر رابطه پرشور عاشقانه ديگر، يك سوتفاهم، يك حادثهي حقير، بين زوج فاصله مياندازد و سبب دلشكستگي ابدي ميشود. در «بلو جي» الكساندر لهمان، اين مرد است كه اندوه و تنهايي بيشتري با خود حمل ميكند. اين مرد است كه به طرفةالعيني شكسته و ديگر هم از جايش بلند نميشود. اما زن هم برخلاف ظاهر شاد و امناش، درون رنجوري دارد و در سكانسي با احساس به افسردگياش اعتراف ميكند. «بلو جي» جزو معدود فيلمهاي رمانتيك اين سالها است كه فهميده در هر رابطه عاشقانه مدرن، مرد شكنندهتر است و زن مسئوليتپذيرتر. «بلو جي» فيلمي است در سنت درامهاي گفتگو محور اريك رومر و سهگانه «پيش از ...» ريچارد لينكلتر. يك فيلم كوچك كه در بهترين لحظاتش جان كاساويتس فقيد را بهخاطر ميآورد و حس كلياش يادآور بهترين عاشقانه هزاره سوم «بلو ولنتاين» است. حاصل ذهن يك عاشق با سليقه سينما بنام «مارك دوپلاس»؛ نويسنده فيلمنامه و بازيگر نقش مرد. در عين حال تهيهكنندگان فيلم هم برادران دوپلاس هستند. مارك به همراه جي دوپلاس. از مهمترين استعدادهاي سينماي آمريكا در قرن بيست و يكم كه در مباحث انتقادي سينما در ايران، سهم ناچيزي داشتهاند. كارگردانان دو فيلم ستايش شده «بگهد» و «سايروس» كه علاوه بر اين دو فيلم، انبوهي فيلم ارزان ديگر در كمپانيشان تهيه كردهاند و در فيلمها و سريالهاي مهم اين سالها هم حضور داشتهاند. خورهها جي دوپلاس را در سريال شاهكار «ترنسپرنت» ديدهاند و مارك دوپلاس هم بازيگر يكي از بهترين فيلم مستقلهاي يك دهه اخير سينماي آمريكا بوده؛ «امنيت تضمين شده نيست» كالين تروررو. از طرف ديگر برادران دوپلاس به لحاظ حال و هوا و استانداردهاي توليد به جنبشي مهم در اين سالها بنام «مامبل كور» تعلق دارند. فيلمهايي ارزان درباره مردان نابالغ و زنان مسئول كه با حداقل سرمايه و امكانات ساخته شدهاند و همچون فيلمهاي كاساويتس بزرگ، متكي به اجراي پرشور بازيگران و لحظات معجزهآساي منتج شده از رويكرد «بداهه» هستند.
19. «خانه دوشيزه پرگرين براي بچههاي عجيب و غريب» تيم برتون:
فيلم جديد تيم برتون با نام طولاني «خانه دوشيزه پرگرين براي بچههاي عجيب و غريب» يكي از مناقشه برانگيزترين فيلمهاي او است. تماشاگران ناآشنا به سينماي برتون، به سادگي و با دلايلي كه فيلم به آنها ميدهد از آن بدشان خواهد آمد. مخالفين دنياي شخصي فيلمساز هم فغان و ناله برخواهند آورد كه فيلم مزخرفي ديدهاند و پيشبيني چنين وضعي در كارنامه فيلمساز را ميكردهاند! اما همه چيز درباره اين فيلم و تلاش براي جدي گرفتن آن، از جانب طرفداران قديمي فيلمساز و آنها كه آشنا به حال و هواي «برتون»ي هستند، آغاز ميشود. «خانه دوشيزه پرگرين براي بچههاي عجيب و غريب» برآيند سالها تخيل و فيلمسازي تيم برتون در سينماي آمريكا است. فيلمي كه ملهم و آكنده از عناصر بصري/مضموني فيلمهاي قبلي برتون، مشخصا «بيتل جوس» و «عروس مرده» را بخاطر ميآورد. اينجا هم فيلمساز خلاق و «كودك رمانتيك» قدم در قلمرو مردگان گذاشته و راوي داستاني تازه، بنا شده بر اساس «تم» موردعلاقه نوجوانان امروز، «سفر زمان» شده است. براي اولين بار برتون ايدههايي تازه وارد جهان فيلمش ميكند و به همين خاطر «خانه دوشيزه پرگرين براي بچههاي عجيب و غريب» علاوه بر ماهيت برآيند گونهاش، ميتواند ضامن شكلي جديد در كارنامه او هم باشد. فيلمي كه به طور واضح، محدوديتهايش بر امكاناتي كه دارد، ميچربد. اما مگر چند فيلمساز زنده در دنيا سراغ داريم كه اينگونه بيمحابا به فانتزي و لحن «گروتسك» مجال بروز دهند؟ براي كساني كه عاشق و دلباخته «سوييني تاد» هستند، فيلمهاي آخر برتون معنايي جز شكست و سرخوردگي نداشتند. «چشمان درشت» كمي اميدوار كننده بود و حالا فيلم تازه، مسيرهاي «فانتزي» جديد در مدل فيلمسازي برتون براي رهايي از بنبستهاي سبكي/مضمونياي كه در چند فيلم آخر دچارش شده بود را نشان ميدهد. جايي كه همراهي و همنشيني با موجودات عجيب و غريب در طول دو ساعت، با وجود بيمنطقيهاي اثر، شما را از خود بيخود ميكند و غرق در «فانتزي» سياه. بنظر ميرسد دنياي فانتزي «الدفشن» مورد علاقه فيلمساز با «فيكشن/گيم»هاي نوجوان پسند هزاره سوم تلفيق شده و چيزهايي (موجودات، ريتم سريعتر، ماشين زمان) از بيرون خود را به جهان برتون تحميل كردهاند. به عبارت بهتر «خانه دوشيزه پرگرين براي بچههاي عجيب و غريب» واكنش تيم برتون است به فيلمهاي «سوپر هيرويي» و اقتباس شده از كاميك بوكها. با اين فرق مهم كه در فيلم برتون، حس چندشآور «خطر» جايگزين «حريم امن» دروغين شده و تخيل افسارگسيخته برتوني، قراردادهاي مرسوم «مارول» و «ديسي» را به چالش ميكشد.
18. «زير سايه» بابك انوري:
صحبت درباره «زير سايه» بابك انوري، بدون در نظر گرفتن زير متن «سياسي/اجتماعي» آن، امري محال و اشتباه است. فيلمي كه با وام گرفتن از دو رخداد مهم جامعه ايران در چهل سال اخير؛ «انقلاب فرهنگي» و «جنگ تحميلي»، داستانش را بر پايه هراس و خوفي كه اين دو موضوع برميانگيزند، استوار ميكند. داستان مادر و دختري تنها و تك افتاده در كوران بمباران تهران كه به دنبال اصابت بمب به سقف خانهشان، مجبور به مقابله با اشباح و اجنه ميشوند. يكي از بهترين فيلمهاي امسال سينماي جهان كه داستان خلوت و ترسناكش را متمركز و بيپيرايه پيش ميبرد. مشخصا تماشاگر ايراني، بواسطه تجربيات دلخراشي كه در متن جامعه ايران از سر گذرانده، تماشاگر بهتري براي «زير سايه» است. اما انقدر انوري فيلم خود را خوب و برانگيزاننده كارگرداني كرده كه هر تماشاگر ناآشنا به فرهنگ ايراني را هم تحت تاثير قرار دهد. در عين حال «زير سايه» به ناخودآگاه سركوب شده ايرانيان در مواجهه با ايدئولوژي مورد علاقه سيستم رسمي ميماند كه بعد از سالها و دههها، همچون اشباح و اجنه فيلم، به شكلي ترسناك و تكاندهنده خود را آشكار و عيان كرده. آن روي سكه فيلمهاي «حاجي-سيدي» كه خوشباور و سادهانگار، تشويق و تهييج به حضور در جنگ ميكردند. يك ژست هنري سطح بالا در واكنش به آثار خامي كه يكدست و خوشحال، دهه «دهشت» شصت را زيبا و پاكيزه و خوشايند عرضه ميكنند. علاوه بر تمام اينها «زير سايه» مويد اين نكته است كه هنر و اثر هنري خود را از خلال «زيست طبيعي» هنرمند نشان ميدهد و نه اوامر ايدئولوژيك و تقليدهاي فرمي. بابك انوري دقيقا وسط طيفي قرار گرفته كه يك سرش به بهروز شعيبي و هنرمندان بي«حس و خطر» ايدئولوژيك تعلق دارد و سر ديگرش را هومن سيدي و مقلدين بيذوق ديگر اشغال كردهاند. انوري بينياز از تقليد، آنقدر اورژينال هست كه داستان و جهان خود را بسازد و تماشاگر را در دل هول و ولاي آن غرق كند. به عبارت بهتر، او با زيست در جغرافيايي ديگر، فرصت آن را داشته تا واقعي و طبيعي به موقعيتي كه در تمام اين سالها به نفع ايدئولوژي رسمي مصادره شده، واكنشي سينمايي نشان دهد. بابك انوري و آنا ليلي اميرپور، مهمترين فيلمسازان نسل جديد فيلمسازي ايران در خارج از كشور، فيلمهايي ساختهاند پرشور و سينمايي و پر «ژست». برخلاف اكثر همسن و سالانشان در ايران كه فيلمهايشان فاقد شور و زندگي و از همه مهمتر «ژست سينمايي» هستند. بحث مفصلي است و يك مقاله جانانه ميطلبد. مقالهاي كه نقطه عزيمتش بررسي مناسبات بينامتني «مشق شب» عباس كيارستمي با جامعه ايراني چهار دهه اخير خواهد بود.
17. «كاپيتان فنتستيك» مت راس:
رك، صريح، گزنده، طعنهآميز، غمگين و البته رهاييبخش. «كاپيتان فنتستيك» مت راس، فيلمي است در ستايش آزادي و رهايي و عروج فيزيكي. پديده سينماي جهان در سال 2016 و يكي از بهترين فيلمهاي سال كه با شوكي ناگوار و انرژياي لايزال كارش را آغاز كرده و سپس با پذيرش اندوه و غم، تماشاگر را واجد يك افسردگي ناب ميكند. بعد، با كنار زدن رشتههاي نااميدي و دلشكستگي، مخاطب را به «تزكيه احساسي» پاياني ميرساند. يك واكنش جدي به كيفيت اخته و باسمه انسان قرن بيست و يكم، كه در مواجهه با «حماقت» و تنزهطلبي امروزي، شعور، بدويت و «ابر مرد» نيچه را احضار ميكند. در عين حال، «كاپيتان فنتستيك» خيلي جديتر از فيلم بيش از حد تحسين شده شان پن «درون طبيعت وحشي» تناقضات و نسبتهاي دو شكل زندگي را نشان ميدهد و به صرف طعنه به تمدن، جانب طبيعت را نميگيرد. اتفاقا، طبيعت زندگي، پدر خانواده را مجبور ميكند كه در ديدگاه سوپر جدياش، جايي هم براي زندگي راحتتر در نظر بگيرد. مردي غمگين و البته وارسته كه بنا بر ترانه معروف پاياني فيلم «بايد رها شوم» در جستجوي آزادي و سعادت است. بر مبناي شيوه شخصي و قدرت اراده آميزاد و بينياز از هر مكتب فكري و مذهب آسماني. همان چيزي كه ويگو مورتنسن بازيگر، در عالم واقعي به آن شهره است. و اين تطابق و همنشيني، به فيلم كيفيتي آييني ميبخشد. فراتر از سبك زندگي و لغت مبتذل «رستگاري» كه مختص و خوشايند جانهاي متوسط است، «كاپيتان فنتستيك» آيين آدميزاد بودن را، با اعمال غريب و غيرمتعارف شخصيتهايش، به ياد تماشاگر ميآورد و از او ميخواهد متهورتر و بيباكتر زندگي كند. و ويگو مورتنسن افسانهاي، همچون يك الماس خوشتراش در اين فيلم دوستداشتني ميدرخشد. يكي از بهترين بازيگران مرد سينماي جهان كه هر حركت و ميميكش، احساس و بلوايي تازه در تماشاگر برميانگيزد. شرم بر آكادمي اسكار كه تابحال به اين هنرمند بزرگ جايزه نداده. انسان و بازيگري ويژه كه بدون بهره بردن از اطوارها و غمزههاي اغراق شده دنيل ديلوييس، يا لوس بازيهاي حال بهم زن جرج كلوني، تماشاگر را خلعسلاح و ويران ميكند. براي نگارنده مورتنسن بهترين بازيگر مرد زنده آمريكايي است. ساكن بالاترين جايگاه پانتئون غولهاي بازيگري معاصر سينماي آمريكا، در كنار فيليپ سيمور هافمن فقيد و بيل موري عزيز.
16. «سگهاي جنگي» تاد فيليپس:
آخرين فيلم تاد فيليپس «سگهاي جنگي» بهترين فيلم او نيز هست. يك كمدي سياه يا به عبارت بهتر يك «حكايت اخلاقي» در مذمت و نكوهش حرص و آز. فيلمي غيرقابل پيشبيني، با لحني متلون و روايتي تكه تكه كه با مياننويسهاي طعنهآميز و پندآموزش، بخشهاي مختلف داستان را نقطهگذاري ميكند. فيلمهاي قبلي فيليپس، از «الد اسكول» تا «دو ديت» و قسمت دوم و سوم «خماري» در مقايسه با فيلم فعلي، بيش از حد قراردادي جلوه ميكنند. فيليپس موفق ميشود همچون فيلم خوب قبلياش «خماري» داستاني ساده را به شگفتانگيزترين شكل ممكن روايت كرده و با شوكهاي ديوانهوار تماشاگر را بهتزده كند. اما «سگهاي جنگي» در مقايسه با «خماري» فيلم پيچيدهتر و خاصتري است و به همين دليل كمتر كسي فاز فيلم را ميگيرد و متوجه جزئيات آن ميشود؛ فيلمي كه از روشني و اميد آغاز ميكند و لحظه به لحظه بيشتر در سياهي و تباهي ميغلتد. به گونهاي كه از ميانههاي فيلم، تصور شروع آفتابي آن، لرزه به جان تماشاگر مياندازد. «سگهاي جنگي» براساس دو سنت قديمي در سينماي آمريكا ساخته شده است؛ «داستان دو رفيق» كه بهترين نمونههايش به سينماي دهه هفتاد تعلق دارد و سنت ديرپاي نمايش انسانهايي كه قرباني طمع و آز خود ميشوند؛ از «حرص» اريك فون اشتروهايم تا «وال استريت» اوليور استون و «صورت زخمي» برايان ديپالما و «گرگ وال استريت» مارتين اسكورسيزي. زوج مايلز تلر و جونا هيل در فيلم درخشان هستند و بدون هيچ اغراقي يكي از بهترين «دو ميل»هاي سالهاي اخير سينماي آمريكا را شكل دادهاند. جايي كه نياز طبيعي شخصيت تلر به پول او را وارد جهنم جنگ در خاورميانه و تجارت جان آدمها در دهشتناكترين نقطه زمين ميكند. اينجا است كه ايده انتقادي فيلم رخ مينماياند و توجه تماشاگر جديتر را به خود معطوف ميكند؛ جنگ به مثابه «بيزينس» و تجارت. اما هميشه راه نجاتي هست و اتفاقا آن چيزي كه در اين داستان اخلاقي به كمك تلر ميآيد و سبب رهايي و سعادتش ميشود، سويه خير و طينت پاك شخصيت او در مواجهه با جانور جهودي است كه جونا هيل با خندههايي شيطاني نقشش را بازي ميكند.
15. «سوسيس پارتي» كنراد ومون، گرگ تيمن:
يك انيميشن بزرگسالانه و سياسيترين فيلم سال از يك گروه بامزه و ديوانه. بعد از مجموعه فيلمهاي عالي جاد آپاتو در سالهاي اخير و دو فيلم «اين پايان است» و «گفتگو» ساخته شده زير نظر سث روگن و اوان گلدبرگ، بار ديگر آنها با گروه شوخ، هنجارشكن، گستاخ و ديوانهشان بازگشتهاند تا با زمين و زمان شوخي كنند و همه چيز را دست بياندازند. اينبار آنها در جهان انيميشن قدم گذاشته و با بسيط كردن فيكشن مورد نظرشان، امكان هر نوع فانتزي و تخيل را فراهم آوردهاند. در جهان به ظاهر سرخوش اما در باطن متفكر فيلم، همه چيز ساده و بامزه و روان اتفاق ميافتد. به نظر ميآيد با يكي از همان انيميشنهاي معمول هاليوودي مواجه هستيم. اما فيلم با برجسته كردن حساسيتهاي اجتماعي/غريزي تماشاگر، حواس او را متوجه تم اصلياش؛ «ضديت با قدرت» و «انقلاب» ميكند. در دنياي بيش از حد ادالت و بروتال فيلم، «مواد غذايي» بواسطه فهم تازه از واقعيت انسان و دنياي ترسناك خارج از فروشگاه، از باور خرافيشان مبني بر بهشت بودن دنياي انساني دست ميكشند و بر عليه هژموني فروشگاه و ساكنينش شورش ميكنند. در مواجهه با چنين فيلمي به سادگي ميشود دچار سوتفاهم شد و آن را جدي نگرفت. اما رويكرد «ضد اجتماع» فيلم در چالش با قدرت و تاييد ارزشهاي فردي مبتني بر تشخيص شخصي، نه فقط در ميان فيلمهاي سال، كه در ميان روحيه عمومي «فرهنگ عامه» آمريكايي خاص و متمايز است. سث روگن در نقش سوسيس اصلي كه در مسير داستان رهبر گروه ميشود فوقالعاده است و ادوارد نورتون در نقش فرعي بامزهاش آموزش صداپيشگي ميدهد. «سوسيس پارتي» يكي از مهمترين انيميشنهاي ادالت تاريخ سينما است كه تماشايش مناسب كودكان نيست. فيلمي نامنتظر كه در سال تثبيت ارزشهاي «راست» افراطي به مثابه «بيزينس» نجات بخش توده، از ايدههاي بدوي، متمدنانه و «ضد سيستم» جماعت «چپ» روشنفكر به نفع «آزادي» خلق دفاع ميكند.
14. «حصارها» دنزل واشنگتن:
برخلاف ظاهر كهنه و آشنايش، فيلم عجيب و تازهاي است. يكي از معدود فيلمهاي سياهپوستي اين سالها كه از رنگ پوست به مثابه ارزش افزوده، بهره نميبرد و با تكيه بر دنياي شخصي و البته قابل تعميماش نزد تماشاگر عزيز و محترم ميشود. فيلمي طولاني با ديالوگهاي طولاني و پرشمار كه از نمايشنامهاي موفق اقتباس شده و داستان خانوادهاي سياهپوست در اواخر دهه پنجاه ميلادي را روايت ميكند. فيلم اما نسبتا بياعتنا به وقايع مهم سياسي اجتماعي معاصرش، داستان فراز و فرود اين خانواده را نمايش ميدهد و با تكيه بر تمهايي چون خيانت و وفاداري و تبعيت و سرپيچي در دل موقعيتهاي آشناي خانوادگي، تماشاگر را درگير جهان باورپذيرش ميكند. از پس سكانسهاي طولاني و حتي خسته كننده فيلم، شاهد تقابلهاي جدي بين اعضاي خانواده ميشويم و مشروعيت قدرت پدر مورد ترديد و شك افراد ديگر قرار ميگيرد. به عبارت بهتر نقش كلاسيك پدر بواسطه خطا و لغزشي كه از او سر زده، خدشهدار ميشود و او بايد در معرض خشم و عصيان خانوادهاش، جايگاه متزلزل شدهاش را حفظ كند. انگار با فيلمي مدرن طرف هستيم كه به دنبال شكستن انگارههاي پدرسالارانه است و تعيين ارزشهاي جديد. اما سكانس پاياني فيلم، همچون طوفاني خشك و كويري، هر نوع نگرش مدرن را پس ميزند و با احضار پدر غايب (پدر مرده) و صحبت پيرامون او و بخشيدنش توسط اعضاي خانواده، جايگاه او را با رويكردي احساساتي، بيشتر از گذشته تثبيت ميكند. «حصارها» در ميان فيلمهاي 2016 يك فيلم واپسگرايانهي بااحساس و تكافتاده است. ديگر كسي در عالم همچون خالقين فيلم «حصارها» به جهان نگاه نميكند و حاضر نيست به صرف رمانتيك بودن، به برچسب مرتجع بودن، مزين شود. همين وجه تمايز، «حصارها» را بدل به اثري ويژه در سينماي سالهاي اخير آمريكا ميكند. در سينمايي كه پيرو جامعه و فرهنگ، هر نوع ايده و ارزش جديد، به شكلي انبوه الگو ميشود، بايد فيلمهايي ولو واپسگرا همچون «حصارها» وجود داشته باشند تا هم اين فرهنگ يكسان قراردادي مورد هجمه قرار بگيرد و هم ايدههاي غريزي و طبيعي انساني به روباتهاي شبه انسان، يادآوري شود. «حصارها» در هاليوود آميخته به كامپيوتر و پرده سبز و مدرنيت بدوي، درباره اصول انساني صحبت ميكند و با تحريك بخش اصولگرايانه تماشاگر، او را به تمكين و تكريم از همان اصول قديمي و البته ازلي ابدي، فرا ميخواند. دنزل واشنگتن بعنوان مهمترين شمايل مرد بااصول در هاليوود معاصر در نقش پدر خيانتكار سنگ تمام ميگذارد و سكانسهاي دو نفره بازي او در مقابل وايولا ديويس، درس بازيگري به مخاطب ميدهند. بهترين سكانسهاي زناشويي سال به زوج دوست داشتني واشنگتن و ديويس در همين فيلم تعلق دارد.
13. «فروشنده» اصغر فرهادي:
در «فروشنده» در نسبتي مستقيم با فيلمهاي قبلي فيلمساز و رويكردي تازه در شيوه فيلمسازي او – تلفيق فانتزي (مرگ فروشنده) با واقعگرايي – براي اولين بار، بعد از سالها شاهد بمباران احساسات در سكانس پاياني فيلمي از اصغر فرهادي هستيم. جايي كه براي اولين بار منحني درام در آثار فرهادي، سيري صعودي پيدا ميكند و از تنش و سركوب، به انفجار و عاطفه ميرسيم. او به شيوهاي بطئي و تدريجي تماشاگرش را همراه عماد پيش ميبرد و مثل هر فيلم خوب ديگري احساسات و زاويه ديد او را با نگاه تماشاگر منطبق ميكند. براي همين وقتي عماد وارد مغازه «نان فانتزي» ميشود، ما هم به همراه او به دنبال مرد متجاوز ميگرديم. براي همين وقتي عماد با سرعت، استيج تئاتر و تشويق حضار را رها ميكند ما هم همچون او، بيتاب به سوي خانه و زندانياش عزيمت ميكنيم. اما بهت نهايي و شوك عاطفياي كه فيلم را بدل به تجربهاي ويژه در سينماي فرهادي و فيلمهاي سال 2016 ميكند، در پرده آخر روي ميدهد. در رونمايي از فريد سجادي حسيني و ديالوگ «وسوسه شدم». فيلمساز بازي ساديستي شكنجه و لذت را تا جايي ادامه ميدهد كه - سكانس مشابه در «درباره الي» در مقايسه با لحن پيچيده اين سكانس خامدستانه به نظر ميرسد - تماشاگر به هم ريخته و رنجور و غرق در بهت و اشك، به شكلي واقعي شاهد متلاشي شدن همه چيز ميشود. فراتر از نسبيگرايي و اينكه حق با چه كسي است، فرهادي به طوفان احساسات از پس تصادم دو آدم در يك جامعه سركوب شده ميرسد. چه جامعه درون فيلم، چه جامعه فيلمهاي قبلي فرهادي و چه جامعه ايران. انگار كه احساسات انباشته شده در تماشاگر چند فيلم آخر فرهادي، در پايان «فروشنده» مجال برونريزي عاطفي پيدا ميكند و فيلمساز كيلومترها جلوتر و پيچيدهتر از تجربه تلويزيوني 15 سال قبلاش به شكلي خاص از «پالايش احساسي» دست مييابد. «فروشنده» بينياز از مواجهه با دلايل سادهانگارانه گافهاي روايي كه هم فيلمهاي قبلي فرهادي بيشتر واجدش هستند و هم از فيلمي چون «سرگيجه» هيچكاك هم ميشود چنين غلطهايي درآورد (به قول ريموند چندلر چنين مخاطباني به كارآگاهان ذرهبين به دستي ميمانند كه به جاي لذت بردن از داستان و ورود به جهان آن، به دنبال كشف آثار جرم هستند) واجد تحسين و ستايش است. بابت رسيدن به چيزي كه فيلمهاي قبلي فرهادي و سينماي واقعگراي دو دهه اخير ايران ادعايش را داشتند اما ناكام در رسيدن به آن، اغتشاش و بنبست درون فيلمي را پيشنهاد ميدادند. انرژي آزاد شده انتهاي «فروشنده» همان «دوربرگرداني» است كه ميتواند سينماي فرهادي و «سينماي اجتماعي» معاصر ايران را واجد تغيير و تحول كرده و از رخوت و تكرار خارج كند. جايي كه «ملودرام» سلطنت ميكند و داستانگو از پس اندوه ناشي از مسئوليتپذيري به غليان عاطفه روي ميآورد.
12. «ويژه نيمهشب» جف نيكولز:
بعد از دو فيلم خيلي خوب «پناه بگير» و خوب «ماد»، جف نيكولز بالاخره فيلم عاليش را با «ويژه نيمهشب» ساخت؛ يكي از بهترين علمي/ تخيليهاي سالهاي اخير در كنار «زير پوست» جاناتان گليزر، «هر» اسپايك جونز و «آپستريم كالر» شين كاروث. بارها بهتر از فيلم متوسط و بيش از حد ستايش شده «اكس ماكينا» الكس گارلند. فيلمي افسرده شبيه به فيلمهاي نامبرده كه در جستجوي مفهوم پدر بودن و ابعاد مسئوليت پذيري در نسبت با فرزند «نابغه/ عجيب» به مكاشفهاي در باب لذات و رنجهاي پدر بودن تبديل ميشود. فيلمي كه از دادن اطلاعات و واضح كردن جزئيات امساك ميورزد و شبيه به «پناه بگير» تماشاگر را تا لحظه پاياني در مرز بين «واقعيت/ وهم» نگه ميدارد. نيكولز دلبسته خاك و آب كه در فيلمهاي قبلي نشان داده بود تا چه حد شيفته و پيرو ادبيات مارك تواين و نوع نگاه خاص او به ماجراجوييهاي پسرانه در دل يك طبيعت وحشي و بيرحم است، در فيلم جديد به سراغ روايتي مدرن و تلفيقي با سينماي «علمي/ تخيلي» از آن داستانهاي قديمي رفته. تعليق و انتظار به منظور رسيدن پسربچهاي به سر منزل مقصود. در پناه پدري كه برخلاف «هاكلبري فين» رداي حمايتش را بر سر پسرك/ موجود بينوا كشيده و مراقب او است. آخرين فيلم نيكولز هم از طعم فانتزي سرگرم كننده «برخورد نزديك از نوع سوم» اسپيلبرگ بهره برده و هم از خلال فضاي سرد و سنگينش به طنيني از ياس و افسردگي مشابه فيلمهاي ابتداي دهه هشتاد جان كارپنتر دست مييابد. جايي از فيلم پسربچه از پدرش (مايكل شانون) ميخواهد اينقدر نگران او نباشد. پدر جواب ميدهد: «دوست دارم نگران تو باشم».
11. «منچستر كنار دريا» كنت لونرگان:
«منچستر كنار دريا» داستان مرد مدهوش و رنجوري است كه در كشاكش دو فاجعه و «خسران» زندگياش، بايد اولي را فراموش كند و مسئوليت دومي را بپذيرد. اما اگر اتفاق اول مرد را مدهوش و ذليل و تنها كرده، اتفاق دوم قرار است او را به مسير زندگي برگرداند. نه به راحتي و از روي آرامش. كه از خلال مرور دردآور گذشته و رنجي كه پيآمد آن بر مرد رفته است. اما كنت لونرگان در «منچستر كنار دريا» به ما نشان ميدهد كه لمس «واقعيت» لزوما به معناي بازگشت به مسير زندگي نيست. همانطور كه مرد در مواجهه با همسر سابقاش نشان ميدهد فاصله دور و بعيدي با واقعيت زندگي دارد و در صحنهاي ديگر به ناتوانياش در پذيرش «تراژدي» با ديالوگ «نميتونم شكستش بدم» اعتراف ميكند. در «منچستر كنار دريا» همه چيز واضحتر و البته هدفمندتر از دو فيلم قبلي لونرگان است. برخلاف «مارگارت» كه از تفكيك و جدايي آدمها به تمركز ميرسيد، اينجا همه چيز در نسبت با شخصيت اصلي و «تم» مركزي فيلم، روايت ميشود. با لي چندلر به شهر كوچك منچستر قدم ميگذاريم تا خبر بد را بشنويم؛ برادر لي مرده و او بايد بر اساس وصيت متوفي مسئوليت نگهداري از فرزند او را برعهده بگيرد. از اينجا است كه تناقض اصلي فيلم رو مينماياند و شاهد داستان مردي ميشويم كه بايد با گذشته تلخ و خاطرات ترسناكش منباب از دست دادن فرزندان و خانوادهاش در نسبت با خانواده جديدي كه به ناگزير شكل گرفته، كنار بيايد. در «منچستر كنار دريا» هم به سياق معمول فيلمهاي لونرگان با شخصيت گوشتتلخ و يبسي مواجه ميشويم كه بايد در طول داستان و با فهم و ادراك موقعيتهاي تازه، گذشته سياهش را فراموش كند و به مسير طبيعي زندگي برگردد؛ در فلاشبكهايي هدفمند كه صحنههايي متقارن در زمان حال آنها را همراهي ميكنند. اوجش از نظر نقطهگذاري بر داستان و تبيين احساسات بين مرد و برادرزادهاش، سكانس قايقسواري و ماهيگيري ابتدا و انتهاي فيلم است. گروه بازيگري فيلم فوقالعاده هستند و كيسي افلك در نقش مرد مدهوش چشمها را خيره ميكند. سكانس مواجهه افلك با ميشل ويليامز در اواخر فيلم فراموش نشدني است.
10. «خوليتا» پدرو آلودوار:
فيلم جديد پدرو آلمودوار «خوليتا» مستعد بد فهميده شدن است. همانطور كه «پوستي كه در آن زندگي ميكنم» به راحتي پس زده شد و كمتر كسي پي به روحيه موحش و جهان چركآلود و متعفن فيلم برد. جرقههاي نبوغ آلمودوار اما تمامي ندارد. همچون فيلمهاي متاخرش، اينجا هم با يك جهان موجز كه به حاشيهنويسي بر شاهكارهاي قبلي فيلمساز ميماند، مواجه هستيم. انگار به صفحات مياني يك رمان عامهپسند پرتاب ميشويم، بدون آنكه نيازي به نمايش قبل و بعد آن باشد. فيلمساز در آستانه ورود به پيري، جوانانه در حال تجربه و بازي با مصالح قبلي است و لحظهاي از بازيگوشي و رندي غافل نميشود. لحظه جابجايي دو بازيگر حسي توامان طبيعي و سورئال دارد و دستاوردي شگفتانگيز در پيروي از الگوي بونوئل بزرگ در «ميل مبهم هوس» است. يكي از بهترين فيلمهاي سال 2016 كه صحبت درباره ظرايف و جزئياتش تمامي ندارد. يك شاهكار كوچك كه از دل «قلمرو احساسي» پدرو آلمودوار متولد شده و در نسبت با شاهكارهاي سترگ قبلي آلمودوار، چابكتر، گريزپاتر و البته وحشيتر بنظر ميرسد. سكانس اسلوموشن دويدن گوزن با همراهي موسيقي جادويي آلبرتو ايگلسياس فراموش نشدني است.
9. «لا لا لند» ديمين شزل:
نوزده سال بعد از «تايتانيك» جيمز كمرون، بار ديگر فيلمي برآمده از «جريان اصلي» سينماي آمريكا، توجه تماشاگران را به آن حرف راستي كه كمتر كسي جرات زدنش را دارد، جلب ميكند؛ «هستي و كائنات به مثابه يك رابطه عاشقانه». شبيه به مهمترين فيلمهاي كلاسيك تاريخ سينماي آمريكا از «مراكش» جوزف فوناشترنبرگ و «بربادرفته» ديويد او سلزنيك تا «كازابلانكا» مايكل كورتيز و «ستارهاي متولد ميشود» جرج كيوكر، همه چيز - از صحنه و نور و زرق و برق - مهيا شده تا يك زوج آشنا شوند و به هم دل ببندند و در نهايت هم را از دست بدهند؛ بشكفند و پژمرده شوند و به ياد «عشق و احترام» محفوظ بينشان، لبخندي از سر سخاوت و مهر بهم تحويل دهند. در اين مسير ديمين شزل با اعتماد بنفسي حيرتانگيز و هوشي وافر، داستانش را خالي و خلوت و بدون فراز و فرود دراماتيك پيش ميبرد. خبري از شخصيتهاي فرعي نيست يا داستانكهايي كه چاشني داستان اصلي شوند. آدمهاي كنار دو شخصيت اصلي هم بيشتر ماهيتي عروسكگونه و غيرواقعي دارند. در اين دنياي مصنوع آغشته به رنگ و فانتزي و تخيل، تنها دو آدم زندگي ميكنند. دو عاشق كه كارگردان آنها را با خود به سفري در دل نظام استوديويي «هاليوود» برده است. از اين «تجربي»تر در ميان فيلمهاي «هاليوود» هزاره سوم سراغ داريد؟ از اين نظر فيلم، تماشاگر «خوره فيلم» را به ياد «جاذبه» آلفونسو كوآرون مياندازد. در آنجا دو آدم ميان كهكشان و لايتناهي و در فيلمي «علمي تخيلي». و اينجا در «لا لا لند» دو آدم در قلب دكور و موسيقي و عاطفهي درون يك فيلم «موزيكال». رايان گاسلينگ در نقش پسر مغرور كه خويشتنداري و غرورش، همچون سدي در برابر بروز احساساتش عمل ميكند، درخشان است. شبيه به مردان نجيب و ماخوذ به حياي سينماي كلاسيك، او ميتواند انتخاب اول هر كارگرداني كه به دنبال عاشقي «خاص» ميگردد، باشد. در عين حال هيچ مردي در سينماي آمريكاي مرتبط با هزاره سوم، به اندازه گاسلينگ در نمايش «وجد/سرخوردگي»اي كه عشق برميانگيزد، موفق نبوده است. بعد از اجراي درجه يك گاسلينگ و كارگرداني فوقالعاده شزل و طراحي صحنه و لباس نظرگير فيلم، آن چيزي كه جلوه ميكند و به چشم ميآيد «تدوين» درخشان تام كراس است. كسي كه براي فيلم قبلي شزل «ويپلش» برنده اسكار بهترين تدوين شده بود، اينجا با استعانت از ايدههاي قديمي و منسوخي چون «آيريس» و «ديزالو»، و «فيد»هاي كوتاه و بلند، فيلم را قوام ميبخشد و احساسات تماشاگر را همچون رهبر اركستر مينوازد. «لا لا لند» نه مانند موزيكالهاي شاهكار ژاك دمي، قدم در مسير شكل تازهاي از ساخت فيلم «موزيكال» ميگذارد و نه مانند «نيويورك نيويورك» مارتين اسكورسيزي به تلفيقي از هاليوود كهنه و نو، بدل ميشود. فيلم شبيه به سفر با «ماشين زمان» در هاليوود كلاسيك ميماند. بياعتنا به الگوهاي تازهاي كه فيلم موزيكالهاي مهم اين دو دهه «مولنروژ» باز لورمن و «شيكاگو» راب مارشال به آن دست يافتند، ساده و بيپيرايه، بينياز از زرق و برق و سر و صدا، داستان دلبستگي و دلشكستگي دو آدم را روايت ميكند. انقدر ساده و معمولي كه تماشاگر به شك ميافتد، همهش همين بود؟ بله. همهش همين است. آن چيزي كه هميشه درگيرش بودهايم و هستيم و خواهيم بود، آن چيزي كه انگار ازش گذر كردهايم و واجد فراموشي شده و مدفون در گنجينه ناخودآگاه، آن چيزي كه انكار و سركوبش ميكنيم و با دروغ و كنايه و طعنه بخاطرش ميآوريم، همين جا است. در قلبمان ميتپد و در روحمان ميخراشد. چشم و گوشمان را پر ميكند و برايمان تبديل به «باور» ميشود؛ دوست داشتن انساني ديگر كه روزگاري «غريبه» بود و ناآشنا، اما حالا و هميشه بخشي از ما است و «آشنا»ي ابدي.
8. «اينديگنيشن/خشم» جيمز شيمس:
صحبت درباره «اينديگنيشن/ خشم» جيمز شيمس كار بسيار سختي است و اين موضوع مرتبط با درون «دلشكسته» هر تماشاگر معنا و مفهوم خود را پيدا ميكند. بعد از مدتها با فيلمي آمريكايي طرف هستيم كه نه تنها به دنبال سرپوش گذاشتن بر كمبودها و حسرتهايمان نيست كه اتفاقا آنها را به شكل ترسناك، مشفقانه و مشتاقانهاي برجسته ميكند. از آن حرفهاي راستي كه خيليها جرات بيان و ابرازش را ندارند. اما شيمس متهور و گستاخ، بنا به نوول درخشان فيليپ راث، با روحيهاي «ضد اجتماع» به جنگ چيزهاي اساسي ميرود؛ از مذهب و خانواده تا تمدن و آداب دست و پا گير متمدنانه. سكانس طولاني و شاهكار مواجهه مدير كالج با لوگان لرمن، كه چون فيلم كوتاهي درخشان در ميانه داستان قرار گرفته، دستمايه خطرناك و البته واقعي و مغتنم فيلم را تبيين ميكند. فيلمي افسرده و سرخورده كه برمبناي «اوج/ضد اوج»، «احساس/ضد احساس» بنا شده. لحظهاي احساسي شكل ميگيرد و پيانو نواخته ميشود اما به سرعت در آغوش ياس آرام ميگيرد و احساس شكفته زده، ميپژمرد. «اينديگنيشن/خشم» را كسي ساخته كه سالها پيش فيلمنامه درخشان «طوفان يخ» آنگ لي را نوشته بود. استاد پرداختهاي بطئي و تدريجي كه بواسطه شوكهاي «احساسي/جنسي»، مرگ و نيستي را به شخصيتهاي داستانهاياش هديه ميدهد! «اينديگنيشن/خشم» فيلم كساني است كه در مسير زيستشان خيلي زود به اسرار و حقايق آفرينش پي ميبرند و در نسبت با آن چارهاي جز پذيرش مرگ پيدا نميكنند. جانهاي وارستهاي كه تلف شدن، فرجام محتومشان است و هنگام مرگ به مشاهده زندگي پرپر شدهشان نائل شده و راوي آن ميشوند. «اينديگنيشن/خشم» داستاني است كه در حد فاصل كوتاه بين زخمي شدن تا لحظه مردن، شكل ميگيرد؛ روايتي حين مرگ با لحني عاشقانه و اندوهي تمام نشدني كه در جستجوي پناهي امن براي پذيرش مرگ، به «عشق» و خاطره لايزال «معشوق» ميرسد.
7. «من، دنيل بليك» كن لوچ:
برنده نخل طلاي كن 2016 و بالغانهترين فيلم سال. حاصل سالها بدبيني به مناسبات نظام سرمايهداري و ايدههاي ليبراليستي. كن لوچ در «من، دنيل بليك» در مواجهه با دنياي موحش امروز كه بر مبناي ايدههاي اقتصادي ضد انساني بنا شده، طرف و جانب «زيست طبيعي» انسان را ميگيرد. يك لزوم يا نياز حداقلي كه در چنبره ايدهآلهاي «لاكچري» دنياي امروز، كمرنگ شده و جايش را الزامات دنياي سرمايهداري گرفته است. شايد اگر لوچ اين فيلم را بيست سال پيش ميساخت متهم به «بدبيني» و نگاه زيادي «چپ» ميشد. اما در شرايطي كه «هژموني» راست افراطي در اروپاي غربي سر برآورده و سياستورزي جاي خود را به «بيزينس» صرف داده، «من، دنيل بليك» بيشتر از هر زمان ديگري واقعي و قابل همدردي بنظر ميرسد. و لوچ مثل هر فيلم خوب ديگرش، از خلال مسائل اجتماعي، به درون ماتمزده اما اميدوار به زندگي شخصيتهاي اصلياش نقب ميزند و با قرار دادن آنها در موقعيتهاي بغرنج انساني، احساسات مخاطب را مينوازد. پايان فيلم، تلخ و سرد و نامنتظر و تكان دهنده است و مواجهه با آن كاري بسيار سخت. و آن چيزي كه در انتهاي فيلم از طرف دنيل بليك خوانده ميشود همان اظهارنامهاي است كه تمامي ابنا بشر از دولتهاي مركزيشان بايد مطالبه كنند و خواستار تحقق آن باشند: «من يك مشتري، ارباب رجوع يا كارمند نيستم. من علاف، يك گدا يا دزد نيستم. من يك شماره تامين اجتماعي يا يك نقطه روي صفحه نمايش نيستم. مالياتم را دادهام و تمام و كمال به اين كارم افتخار ميكنم. هيچوقت چاپلوسي كسي رو نكردم، و اگر ميتوانستم به همسايهام كمك ميكردم. من دنبال صدقه نيستم و صدقه هم قبول نميكنم. نام من دنيل بليكه. من يك انسانم، نه يك سگ. و به همين خاطر حقم را ميخواهم. ميخواهم با من به احترام برخورد كنيد. من دنيل بليك يك شهروند هستم؛ نه بيشتر و نه كمتر».
6. «هر كي يه چيزي ميخواد!!» ريچارد لينكلتر:
فراتر از اينكه «هر كي يه چيزي ميخواد!!» ريچارد لينكلتر فيلم خوب يا فيلم بدي است، آخرين اثر فيلمساز بزرگ آمريكايي بدل به معياري براي سنجش ميزان زندگي دوستي يا هراس از زندگي كسي كه دربارهاش اظهار نظر ميكند، ميشود. جايي كه فيلمساز تجربهگرا و هنجارگريز، بااعتماد بنفسي بالا و بينياز از تاكيدهاي معمول دراماتيك، تجربهها و دانش عمومي بينندگانش نسبت به زندگي را محك ميزند. اينكه اعمال اين گروه بيسبال در نظرمان «قرتي بازي» يا «تجربه زيستي» جلوه ميكند، واجد دو معني متفاوت خواهد بود. در روايت اول ذهن بستهمان، ما را از حركت در آفاق و انفس وا ميدارد و در برداشت دوم، آغوش گشوده و جسور به استقبال حيات و ممات و ملزومات آن ميرويم. و لينكلتر افسانهاي با رجوع به ظاهر فيلمهاي اوليه («علاف» و «مات و مبهوت») و كنكاش در ماهيت پروستوار سهگانه «پيش از ...» فيلمي ساخته كه گستاخانه و معناگريز، ضدپيرنگ و ضدحادثه، چند روز از زندگي يك مشت پسر الوات را نمايش ميدهد. اينجا حتي از درنگها و مكثهاي «مات و مبهوت» هم خبري نيست و به سرعت همه چيز پيش ميرود و ثمر ميدهد و در لحظه ميپژمرد و به پايان ميرسد. در پيچيدهترين شكل از تاثير تواماني كه لينكلتر از روحيه رابرت آلتمن، لحن اريك رومر و منش ياسوجيرو اوزو به ارث برده است. جايي كه با يك پسر تازهوارد به درون جهان فيلم پرتاب ميشويم و بعد از پشت سر گذاشتن چند روزي از عمر در خلال شلوغي و همهمه، به كلاس درس و خوابيدن پسر، خسته از شور و حال تجربه كرده، ميرسيم. پاياني كه علاوه بر اينكه حاوي ديدگاه ضد «آموزش آكادميك/ رسمي» لينكلتر است، در عين حال آرامش، سكون و نقطه پاياني براي سفر پر تب و تابي كه پسر و تماشاگران فيلم از سر گذراندهاند هم محسوب ميشود. براي نگارنده «هر كي يه چيزي ميخواد!!» در كنار «مات و مبهوت» و «پيش از نيمه شب» يكي از سه شاهكار ريچارد لينكلتر است. نمايش زندگي گروه پسران و نظاره رفتار آنان، وراي طبيعي بودن، آخرين فيلم لينكلتر را واجد جادويي كرده كه در كار كمتر فيلمسازي ميشود آن را سراغ داشت. ريچارد لينكلتر از اساتيد بزرگ سينماي معاصر است.
5. «توني اردمن» مارن اده:
آيا هيجانانگيزتر از تماشاي رابطه پرتنش آدمها با يكديگر، چيزي در جهان وجود دارد؟ چه موقعيتي دلخراشتر از مشاهده يك رابطه خويشاوندي كه در مرز بين جنون و تحمل، پذيرش و وحشت، پيچ و تاب ميخورد؟ يك رابطه «پدر و دختر»ي چه ميزان ظرفيت، براي حيرت زده كردن تماشاگر دارد؟ مگر ميشود هم آشنا بود و هم دور از دسترس و سختفهم؟ ستايششدهترين فيلم سال 2016، به معناي واقعي كلمه شگفتانگيز است. يك شاهكار بيهمتا كه تجربه تماشايش همچون اولين مواجهه با يك فيلم بزرگ شما را دچار «ترس و لرز» ميكند. «توني اردمن» جواهر در ظاهر كوچك و در باطن گستردهي مارن اده، در جايگاه يكي از مهمترين فيلمهاي «پدر دختر»ي تمام دوران قرار ميگيرد. داستان همان دستمايه هميشگي است؛ عدم «ارتباط» و فاصلهاي كه قرار نيست به اين راحتيها پر شود. دختر غرق در مناسبات تجاري سرد دنياي مدرن و پدر چونان كوليوشي خوابزده كه در تقلا و تمناي ارتباط گرم و شوخطبعانه با دختر و آدمها، خود را به در و ديوار ميزند. فيلم «ويرد» مارن اده، مشخصا فيلمي سخت و ديرياب است. مدتها طول ميكشد تا حين تماشاي فيلم، به لحن و منش متغير آن، خو بگيريد. دلسرد شدن از «توني اردمن» و رها كردن آن، سادهترين كاري است كه تماشاگر ميتواند انجام دهد. اما اگر مخاطب بهتري باشيد و سعي در همراهي با فيلم را به تنبلي نديدن، ترجيح دهيد آنوقت طوفاني از احساسات خاص، چنان شما را در برميگيرد كه در كمتر فيلم سينماي هزاره سوم، طعماش را چشيدهايد. كليد درك فيلم در صحنه كليدي آواز خواندن دختر، به اجبار پدر و همراهي با او در مهماني است. در صحنهاي كه دختر بالاخره كاري را تا انتها براي پدرش انجام ميدهد و پدر در نسبت با ناراحتي و شكسته شدن دختر، به شكست و اشتباهش پي ميبرد. لحظهاي كه دو شخصيت با وجود بيشترين فاصلهاي كه از هم گرفتهاند به درك و فهم يكديگر نائل ميآيند. ترانه ويتني هيوستن كه توسط دختر در اين سكانس «تكاندهنده» بازخواني ميشود گوياي وضعيت دروني، رنجور و شكننده دو كاراكتر اصلي است. لحظهاي كه به منزله انفجار احساسات و نقطه عطف جهان گنگ فيلم، به يكباره همه چيز را افشا ميكند و از سكون و فاصله، به موسيقي و نزديكي با آدمها ميرسيم. دختر در مسير ديوانهوار پدر قدم برميدارد و پدر با پذيرش ناتوانياش خود را پنهان ميكند و از دختر فاصله ميگيرد. تا اينكه در لحظهاي نامنتظر و شگفتانگيز، دختر رها شده از مهماني احمقانه، پدر را كه در لباسي عجيب فرو رفته، در آغوش ميكشد و نامش را صدا ميزند؛ «پاپا».
4. «پترسون» جيم جارموش:
يك جواهر كوچك. برادر بزرگتر، جاافتاده و البته خويشتندار و درونگراي «درون لووين ديويس» برادران كوئن. بهترين فيلم جيم جارموش در دو دهه اخير و حاصل خردمندي دوران ميانسالي يك فيلمساز فرهيخته. جايي كه جارموش با دوري جستن از فضاي «اگزوتيك» فيلمهاي متاخرش، به نهايت سادگي و ايجاز و كمينهگرايي دست مييابد. شبيه به فيلمهاي ابتدايي كارنامه فيلمساز كه بهترين دوره سينماي او را هم شامل ميشود. از طرف ديگر «مود» فيلم، تماشاگر آشنا به سينماي جارموش را به ياد «گلهاي پژمرده» مياندازد. انگار در «پترسون» فيلمساز به سراغ سالهاي جواني زندگي بيل موري در «گلهاي پژمرده» رفته و با «تضمين» گرفتن از مصالح جهان خودش، دنيايي تازه آفريده. اما «پترسون» حتي از «گلهاي پژمرده» هم كم حادثهتر و سادهتر است. فيلمي بر مبناي تكرار و موتيفهاي پنهان، كه با رويكردي به ظاهر معمولي اما در واقعيت بسيار هنرمندانه، ديدگاهي خوددار و حكيمانه پيرامون زندگي يك انسان سرشار از زيبايي و هنر، ارائه ميدهد. نظرگاهي زيست شده از سوي فيلمساز كه تماشاگران علاقهمند به جهان فيلم را تشويق به تماشاي دنيا از اين «منظر» ميكند. در طول فيلم اما دو «تم» بيشتر از بقيه برجسته ميشوند؛ «ميل به آفرينش اثر هنري و تقابل آن با واقعيت خشن بيروني» كه منجر به «ملال و رخوت» در دل زيست انساني ميشود. شاعر متواضع فيلم اما با وجود تمام چيزهاي آزاردهندهي بيروني - از رابطه سرد شده و سگ زبان نفهم تا محدود شدن در جايگاه يك راننده اتوبوس – لحظهاي هم در فيلم عصباني نميشود و از سكوت و رواداري و مشاهده پيرامونش به فهم كاري كه بايد انجام دهد، ميرسد. ادام درايور در نقش اين مرد دوست داشتني، حيرتانگيز است. فراتر از يكي از بهترين اجراهاي اين سالها، اين شكل بازي در سكوت و بهره بردن از ميميكهاي سادهي بيانگر، كلاس درسي پيشرفته براي علاقهمندان به بازيگري است. درايور اينبار در نسبتي كاملا متضاد با نقشش در سريال «گرلز» لنا دانهام، بدون ذرهاي برونريزي احساسي، تماشاگر را متوجه درون حساس و شكنندهاش ميكند. موتيف آغاز روز جديد در فيلم و حك شدن آن روي تصوير زوج اصلي، علاوه بر كاركرد تكرار و ملال در ساختار داستان، به قطعاتي «ثبت/فريز» شده در زمان، از همراهي يك مرد با زن ميماند؛ بينهايت طبيعي و زيستشده و قابل بازشناسي براي تماشاگران. يك موتيف بااحساس و واقعي، كه در آينده مهمترين عامل در يادآوري فيلم هم خواهد بود.
3. «كافه سوسايتي» وودي آلن:
چه چيزي «كافه سوسايتي» را در ميان فيلمهاي هزاره سوم وودي آلن در كنار «بلو جزمين» متمايز و خاص ميسازد؟ يا به عبارت بهتر چه چيزي سبب تجربه ناب «اندوه آلني» ميشود؟ جواب در پذيرش جوهر خطرناك جهان فيلمها است. در اينكه آلن اكثر اوقات با چرخيدن پيرامون مغاك داستانهايش و وارد نشدن به آنها، امكان جدي شدن «استتيك» فيلمها را از خود و تماشاگر دريغ ميكند. آلن در «كافه سوسايتي» اما با رجوع به تاريخ سينماي كلاسيك آمريكا (مشخصا «كازابلانكا» مايكل كورتيز، «آپارتمان» بيلي وايلدر) و دو شاهكار غمين و دلفريب دهه هفتادياش «آني هال» و «منهتن»، و شاهكار دهه هشتادي كمتر ديده شدهاش «روزهاي راديو»، روي ديگر سكه «نيمه شب در پاريس» را نمايش ميدهد. روي اندوهگين و ملودرام فانتزي با طنين و تاثيري آشكار از پايان دو شاهكار دهه هفتادي. و در اين مسير، مثل هر فيلم عالي ديگري از آلن، بازيگر نقش اصلي زن، ذره ذره قلب تماشاگر را فتح ميكند. كسي كه اساسا جهان فيلم براي ابراز عشق و مهر به او بنا شده است. كرستن استوارت با حضور و كاريزمايي كه شارلوت رمپلينگ جوان را بخاطر ميآورد، چون الماس در دل اين اثر احساساتي و در نقش «ملكه غمگين» ميدرخشد. فراتر از بازي عالي، استوارت به كيفيتي غريب در بازتوليد زنان آلني دست مييابد. «معجزه حضور» او يادآور دايان كيتون در «آني هال» و مريل همينگوي در «منهتن» است. همانطور كه پايان احساساتي «كافه سوسايتي» به نواده سكانس نهايي «منهتن» ميماند؛ مرد و زن دلداده از هم فاصله ميگيرند تا اينگونه از عشقشان محافظت كنند. صداي وودي آلن همچون يك نقال سالمند و خردمند، شبيه به شكل ساختاري روايت در «روزهاي راديو»، داستان ساده و تاثيرگذار و هميشگي «بوي ميت گرل» را با همراهي تصاوير گرم و شهواني ويتوريو استورارو روايت ميكند. اوج پختگي و سادگي نگاه آلن به «عشق» و عاطفه مشترك بين يك مرد و زن.
2. «زنان قرن بيستم» مايك ميلز:
يك شاهكار متواضع. بديعترين فيلم آمريكايي سال 2016 كه در اوج سادگي و طبيعي بودن، حساسيت ويژهاي به تكانههاي عاطفي/انساني شخصيتهايش نشان ميدهد و آنها را در مسير خواست «زيست طبيعي» و رسيدن به «آزادي»، به معاشرت و همنشيني با هم وا ميدارد. در ادامه فيلم خوب قبلي مايك ميلز «بگينرز/آغازگران» اينجا هم با ساختاري كولاژگونه و كاراكترهايي اندوهگين مواجه هستيم كه در طول داستان جراحتها و مشكلاتشان را در جمع دوستانهاي كه دارند با هم به اشتراك ميگذارند و به جاي افسردگي و دشمني با زيست انساني، به آشتي و مصالحه با دنيا ميرسند. فيلمنامه «زنان قرن بيستم» نه فقط در ميان فيلمهاي سال 2016 كه در بين آثار هزاره سوم، خاص و متمايز است. فيلمنامهاي با 5 راوي (دو راوي اصلي؛ مادر و پسر) كه هر كدام شبيه به الگوي ترنس ماليك در «بدلندز/برهوت» از آيندهشان ميگويند و فرجامي كه قرار است بعد از اتمام فيلم برايشان رقم بخورد. اما امتياز بالايي كه فيلمنامه ميگيرد فقط به اين بداعت روايي برنميگردد. مهمترين ويژگي متن «زنان قرن بيستم» در پرداخت صحنههاي ملودرام است و جوري كه شخصيتها راحت و بيپروا، بيواهمه از قضاوت، خود را در معرض ديد هم عرضه ميكنند. «زنان قرن بيستم» در عين حال واكنشي است انتقادي به يك دوران مهم از زندگي آمريكايي در اواخر دهه هفتاد ميلادي. جايي كه تمام ايدههاي «پيس اند لاو» جماعت هيپي منباب «غرق شدن در لذات شخصي و آزاديهاي فردي» به انسداد و بنبست رسيده و صداي پاي «راست» و رونالد ريگان به گوش ميرسد. در چنين فضايي است كه نگراني و افسردگي شخصيتها معني پيدا ميكند و در نسبت با اندوه «اگزيستانسياليستي» هر كدام، پي به درون رنجورشان ميبريم. شاهكار خانوادگي مايك ميلز، با مادر و پسر شروع ميشود و با همانها و حس متفاوت و رمانتيكي كه پيرامونشان شكل ميگيرد به پايان ميرسد. با تصوير تغزلي و بيادماندني مادر (با بازي عالي آنت بنينگ) در حين خلباني و صداي پسر كه از فرجام زيست او ميگويد. يك شاهكار «تلخ و شيرين» كه بهتر از هر فيلم روشنفكرانه آمريكايي هزاره سوم، زندگي و تشويش و نااميدي را همانطور كه هست، نمايش ميدهد. آميخته به خوشي و صميميت و اميدواري كه منجر به درك و فهمي تازه براي شخصيتها در مسير داستان ميشود.
1. «او» پل ورهوفن:
اين ديگر چهجور فيلمي است؟ اين ميزان قساوت و جنايت و پلشتي و هرزگي، چه نسبتي با سينماي «جريان اصلي» محافظهكار شده و باسمه سالهاي اخير دارد؟ يا به عبارت بهتر احضار لحن و منش «كلود شابرول» در نسبت با دنياي امروز چه معنا و مفهوم «طعنهآميزي» قرار است، پيدا كند؟ «او» پل ورهوفن فيلمي هنجارگريز و به غايت تكان دهنده است. نه فقط بابت نمايش خونسردانه «رذالت و كثافت» در دنياي اخته امروز، بلكه از نظر رسيدن به شكل و فرمي تازه منباب فيلمهاي مشابه در ژانر «تريلر». فيلمي كه نه به دنبال آسيبشناسي اجتماعي است و نه يكسره رو به فانتزي ميآورد. در عين حال شاهكار ورهوفن، هم مرتبا در حال ديالوگ با دنياي بيروني و اجتماع پيرامونش است و هم با تغيير مسير در سير آشناي فيلمهاي مشابه، پيشنهاد ساخت شكل تازهاي از تريلر روانكاوانه را ميدهد. اما همين عنوان «تريلر روانكاوانه» هم بنظر گمراه كننده است. شاهكار ورهوفن، مثل هر فيلم راديكال و متهور ديگري، مرتب شكل عوض ميكند و انتظارات فرمي تماشاگرش را به بازي و سخره ميگيرد. كاري كه فيلم با تجاوز ابتدايي ميكند از نظر روايي و فرمي، حيرتانگيز و بيبديل است. قطعهاي كه در طول داستان، با پيچ و تابي كه بين شخصيتها ميخورد و تاثيري كه از گذشته و حال آدمها ميگيرد، بدل به موتيفي هراسناك در دنياي پيچيده فيلم ميشود. موتيفي كه تا پايان فيلم، در مرز بين «مكگافين» و «مغاك» داستان قرار ميگيرد. از طرف ديگر، انگار كه «او» برآيندي از كارنامه بازيگري ايزابل هوپر است. تركيبي از برونگرايي رنجور و ديوانگي جنسي «معلم پيانو» ميشاييل هانكه و هوشمندي درونگرايانه/حسابگرانه شخصيتهايش در «تشريفات» و «از شكلات شما متشكرم» كلود شابرول. كمتر بازيگري در تاريخ سينما به چنين تعادل شگفتانگيزي در نمايش «طبيعت/هيولا»ي مونث دست يافته. ايزابل هوپر شگفتانگيز، احتمالا بزرگترين بازيگري است كه در عصر ما زندگي ميكند و نقشآفرينياش در «او» چيزي فراتر از بازيگري است. پالين كيل فقيد، سالها پيش درباره «گاو خشمگين» اسكورسيزي گفته بود كه فيلم مارتي درباره مارلون براندو است و نه فقط تاريخچه فيلمهاي بوكسي. اين ادعا را به شكلي ديگر ميشود درباره «او» مطرح كرد؛ آخرين فيلم ورهوفن درباره ايزابل هوپر است؛ درباره شكلي خاص از هوش و سرشت سرد زنانه. «او» يكي از دستاوردهاي سينماي «جريان اصلي» در هزاره سوم است. يك شاهكار متمايز كه تماشايش كار هر كسي نيست!